دستش را جلوی صورتش گرفت، دستانش میلرزید و به راحتی نمیتوانست روی پاهایش حرکت کند و این تنها نتیجه ی سه بار شوک درمانی بود، بی اختیار اشک در چشمانش پر شد ، دیروز به جان التماس کرده بود که اینکار را نکند ، او میترسید و هرگز این ترس از بین نمیرفت، اما جان انگار دیگر جان گای او نبود.
گفته بود نامش را چه چیز صدا بزند، چرا یادش نمیامد؟ با دستش چند بار به سر خود کوبید و ناگهان با خوشحالی گفت: دکتر شیائو
دیروز بدنش بی حس بود و انگار که اختیار ادرارش را از دست داده باشد شلوارش خیس بود، خنده ی آرامی کرد ، جان وارد اتاق شده بود ، با چندش به او نگاه کرد.
ییبو به دیوار زل زد، در صورتش چه چیزی غریده بود؟ یادش نمیامد ، شاید هم نمیخواست به یاد بیاورد
تنها یک جمله اش را به یاد میاورد.
«اینجارو برات تبدیل به جهنم میکنم و خودم میشم فرشته ی عذابت»
ییبو با بغض و درد تنها گفت « من فقط امیدوارم خودت توی جهنمی که ساختی نسوزی »
و جان نیشخندی زده بود و از در خارج شده بود.
نکند ییبو در یک خواب وحشتناک گرفتار شده بود؟ پایش را نیشگون گرفت، پس چرا بیدار نمیشد؟ محکم تر نیشگون گرفت و آخ ریزی گفت، هق خشکی زد و باز هم بیدار نشد.نیشخندی زد و با خنده دستش پشت گردنش کشید زیر لب گفت: ییبوی احمق خب خواب نیستی که
درب اتاق وا شد و قبل از اینکه ییبو لبخندش را جمع کند جان وارد اتاق شد، با دیدن خنده ی ییبو انگار که او را در میان گدازه های آتشفشانی گذاشتند ، در لحظه صورت و چشمانش سرخ شد و با حرص گفت: بایدم بخندی
ییبو پاهایش را در سینه اش جمع کرد و بسرعت در خودش جمع شد، مانند کودکی که با حرکات بچگانه سعی در محافظت از خودش در برابر هیولاهای تاریکی دارد. جان پوزخندی زد و قبل از اینکه بسمت ییبو بیاید یکی از پزشکان وارد شد، با دیدن جان لبخندی زد و سرش به نشانه سلام تکان داد، با دیدن ییبوی جمع شده که با مردمک های بی قرارش به جان نگاه میکرد ابرویی بالا انداخت، جان با دیدن واکنش پزشک چنمو لبخند ارامی زد و با مهربانی به ییبو نگاه کرد و با لحن آرامی گفت: اومدم به ییبو کوچولو سر بزنم
ییبو با تعجب و چشمان گشاد شده به تغییر رفتار جان نگاه میکرد، جان به ییبو نزدیک شد و ییبو از شدت تحیر حتی توان واکنش دادن نداشت، جان دستان ییبو را گرفت و به آرامی نوازش کرد و گفت: امروز حالت چطوره بوبو؟
چیزی درون قلب ییبو شکست و جان به وضوح این شکست را در چشمان شفاف از اشک ییبو میدید، اما چرا حتی کمی احساس پشیمانی نداشت؟ مرز بین عشق و نفرت انقدر نازک بود که جان به راحتی از حیطه ی عشق به حیطه ی نفرت برود.
چن مو لبخندی زد: منم اومدم بهش سر بزنم چنگ شیائو میگفت سر هر شوک درمانی کلی گریه و التماس میکنه، دکتر شیائو لطفا یکم باهاش صحبت کنید تا ترسش کمتر بشه
جان دست ییبو را فشرد و به ییبو نگاهی انداختی و با تعجب گفت: واقعا ییبو؟ تو که گفتی حالت بهتره و نمیترسی.
بدون اینکه به صورت رنگ پریده ی ییبو اهمیت بدهد بسمت چنمو برگشت و با لبخند و اطمینان گفت: ممنونم واقعا من سعی میکنم ارومش کنم.
چن مو سری تکان داد، در این بیمارستان همه به شیائو جان اعتماد داشتن. به محض خروج چن مو جان بلافاصه دست ییبو را پرت کرد و با حالتی چندش دستش را به یونیفرمش کشید و زیر لب گفت: بزور جلو خودمو گرفتم بالا نیارم
VOUS LISEZ
Patient Of the Bed Number 85
Roman d'amourییبو یه نقاش و بچه ی شاد و شوخی که طی یه ماجرایی زندگی گذشته اشو به یاد میاره و همه فکر میکنن دیوونه شده و میفرستنش تیمارستانی که جان دکترشه... حالا جان بعد دیدن ییبو دقیقا مثل ییبو داره گذشته اشو به یاد میاره... این داستان در دو بازه زمانی روایت می...