«نویسنده: خب قبل شروع کردن این پارت یه شفاف سازی کنم ، دوستان این اولین دیدار جان و ییبو بعد چند سال نیستش، توی پارتای قبلی اشاره شده بود به چند تا از دیداراشون توی سالهای اینده ، پس این دیدار اول نیستش»
سایمون
***
تقه ای به در خورد و طبق معمول منشی اش بدون اجازه وارد شد ، جان با اخم قرص را از بسته دراورد و بی توجه به منشی ان را با کمی آب قورت داد
شیوشین منشی جوانش هنوز هم سر به هوا و بی تجربه بود و جان هم بعد از دوبار تذکر دیگر حوصله ی تکرار حرف هایش را نداشت پس با بیخیالی گفت: بله
منشی با لبخندی دندان نما گفت: دکتر میشه امروز مرخصی بگیرم؟
و بعد بدون اینکه به جان اجازه حرف زدن بدهد انگار که گوینده ی رادیو باشد بسرعت کلمات را ردیف کرد: دکتر میدونید که من عادت به مرخصی گرفتن ندارم مخصوصا وسط روز ولی اگر یادتون باشه هفته ی قبل باهاتون هماهنگ کرده بودم چند تا خیابون پایین تر داره یه نمایشگاه برگزار میشه از یه نقاش معروف و با استعداد منم که روحیه ی هنری دارم برا همین حتما حتما باید برم و نمایشگاهشو ببینم راستش ...
جان دستش را روی میز کوبید و حرف های منشی نیمه تمام ماند ، سر دردناکش را با یک دست فشرد و تنها با حرص و صدایی آرام گفت: باشه مهم نیست میتونی بری
منشی با خنده برگه ای را روی میز گذاشت و گفت: شماهم بیاید دکتر فکر کنم خوشتون بیاد
جان با دستش به بیرون اشاره کرد: باشه خدافظ
با رفتن منشی جان صورتش را روی میز گذاشت و کاغذ را چنگ زد و شروع به باد زدن صورت قرمز از حرارتش با آن تکه کاغذ کرد، دوماه بود که ییبو را نداشت ، دوماه بود که دلتنگی در حال نابودی روحش بود و کابوس هایش برروح ضعیفش تازیانه میزد.
برای لحظه ای نگاهش به نام نقاش روی کاغذ خورد و چنان از جایش پرید که صندلی برروی زمین افتاد
نام نقاش وانگ ییبو و نام گالری و این نمایشگاه روزنه ی نور بود.
چشمان جان در درشت ترین حالت ممکن قرار داشت و این گالری برای ییبو بود؟
YOU ARE READING
Patient Of the Bed Number 85
Romanceییبو یه نقاش و بچه ی شاد و شوخی که طی یه ماجرایی زندگی گذشته اشو به یاد میاره و همه فکر میکنن دیوونه شده و میفرستنش تیمارستانی که جان دکترشه... حالا جان بعد دیدن ییبو دقیقا مثل ییبو داره گذشته اشو به یاد میاره... این داستان در دو بازه زمانی روایت می...