"افتر استوری"

135 29 13
                                    

_ وقتی نقطه و ویرگول میاد توی جمله یعنی جمله تموم شده اما نویسنده میخواد که ادامه اش بده،  دقیقا همونجاییه که حس میکنی به پایان رسیدی اما میخوای بازم ادامه بدی.
من سخت تلاش کردم که دووم بیارم اما اخراش احساس میکردم که دیگه چیزی برای نوشتن توی برگه های سرنوشت زندگیم ندارم
میدونی اگر هرکسی تو زندگیش عمیقا نگاه کنه میبینه با تموم کم اوردنا، با تمام سختیا و مشکلات بازم یه دلیل داره برا زندگی، تا حالا با خودت فکر کردی که چرا مردم با تمام گلایه هاشون خودکشی نمیکنن؟ هیچ دلیل واضح علمی وجود نداره و تنها چیزی که مشخصه اینکه همشون یه دلیل درونی برای ادامه دادن دارن ، وگرنه بدون هیچ دلیلی وقتی توی دریایی از پوچی زندگی کنی وقتی هیچی برای نوشتن تو ادامه ی جمله نداشته باشی اون ویرگول و پاک میکنی و جمله اتو تموم میکنی، ادما دنبال دلیلن، دنبال یه روزنه برای ادامه دادن ، گاهی با خودکشی دارن التماس میکنن که بهشون یه دلیل بدن برای ادامه دادن، بنظر من هیچکس واقعا نمیخواد بمیره، حتی کسایی که خودکشی میکنن توی اخرین لحظاتشم منتظر یه اتفاق بزرگن یه معجزه!

+الان توام یه دلیل داری اره؟

_الان یه دلیل بزرگ دارم ، دلیلی که سالها دنبالش بودم، این روزا انقدر خوبم که حس میکنم همه چیز یه رویاست، یه خواب عمیق و شیرین ، هربار که صورتشو میبینم به کائنات التماس میکنم که اگر این یه خوابه من هرگز بیدار نشم

+ درمورد خاطرات گذشته...

_ همه چیز تموم شده ، نه کابوسی هست نه یاداوری، میگم که همه چی زیادی رویایی هستش

«سه سال بعد»

ییبو برشی به پیازچه ها زد و قبل از اینکه تکه گوشت داخل دهانش را کامل بجود غر زد: من بلد نیستم اینارو خورد کنم ، گا من دارم به غذات گند میزنم

جان تکانی به ماهیتابه داد و سبزیجات را زیر و رو کرد: غر نزن سریع خورد کن بده من ، الان میرسن

ییبو چند برش دیگر به سبزیجات زد و بسرعت در کنار جان قرار گرفت : بریزمشون؟

جان قاشق چوبی را برداشت: اره بریز

ییبو پیازچه ها را اضافه کرد و تخته را داخل ظرفشویی انداخت و روی اپن نشست: باید جشن پاییزه رو باهم میگذروندیم

جان با خنده بوسه ای روی لبهایش زد: انقدر غر نزن ییبو ایده‌ی اولیه اش و خودت دادی

از روی اپن پایین پرید و دستش را دور گردن جان انداخت: من اشتباه کردم بیا بگیم نیان

جان قاشق را داخل ظرف گذاشت و در حالی که میخندید بسمت ییبو برگشت و با یک دست کمرش را گرفت و بوسه ای به پیشانیش زد: مامان بابای سایمون از ایتالیا اومدن، چجوری بگیم نیان؟

ییبو نگاهی به چشمان پر از خنده ی جان کرد و بسرعت بوسه ای روی پلک هایش زد: دیگه دعوتشون نکنیم

Patient Of the Bed Number 85Where stories live. Discover now