"چپتر بیست و هفتم"

105 27 16
                                    


***

سایمون نگاهی به ساعتش کرد ، اخرین مراجع امروزش جان بود ، رو به جان کرد و گفت: میخوام دعوتت کنم خونمون تا برای شام کنارمون باشی، البته با اینکه دوست ندارم توی فشار قرارت بدم اما مادرم کلی غذا تدارک دیده و یجورایی مجبوری در خواستمو قبول کنی

جان کمی معذب بود ، او عادت نداشت برای مهمانی به خانه ی کسی برود البته او کسی را نداشت که برای میهمانی دعوتش کند، معمولا برای دورهمی های پزشکی دعوت میشد که کم پیش میامد که دعوتشان را قبول کند، اما سایمون در تمام این دو هفته مانند یک دوست در کنار جان بود و او را همراهی میکرد و سفر جان را با تمام تداعی های دردناک تبدیل به یک سفر خوب کرده و جان به خوبی بلد بود تا چگونه لطف دیگران را جبران کند برای همین با لبخند گفت: پس نمیتونم این دعوت و رد کنم ، باعث خوشحالیه، فقط لطفا به من اجازه بده تا برم و لباسامو عوض کنم و با یه هدیه مختصر بیام

سایمون از روی مبل بلند شد و با خنده گفت: خوشحالم قبول کردی

و محتاطانه ادامه داد: فقط ییبوهم هستش، تو مشکلی نداری؟

جان دستش را درون جیبش فرو کرد و با لبخند غمگینی گفت: با تنها چیزی که تو دنیا مشکل ندارم دیدن ییبو هستش، اما اونه که با من مشکل داره، اگر اون اذیت میشه بهتره من نیام

سایمون کتش را از روی میز چنگ زد و همانطور که بسمت در میرفت گفت: مشکلی نداره ، بیا بریم

جان زیر لب زمزمه کرد: امیدوارم

تردید به دلش چنگ زده بود ، علاقه ای به اذیت کردن ییبو نداشت و از طرفی نمیخواست بار دیگر اشتباهاتو حرف های احمقانه اش را از زبان ییبو بشنود ، اگر ییبو میدانست با هر بار تکرار کردن انها چه خنجری به قلب و روح جان میزند شاید کمی مهربانانه تر عمل میکرد.

***

ییبو با اخم زمزمه کرد: چرا باید دعوتش کنی؟

سایمون با بیخیالی کاغذ های روی میزش را دسته بندی کرد: بنظرت مشکلی داره؟

کتاب هارا در قفسه ها گذاشت و ادامه داد: برات سخته که ببینیش و نخوای برای پوشوندن عذاب وجدانت دوباره گذشته رو یاداوری کنی؟

ییبو ناباور لب زد: سایمون

سایمون با خنده خودش را روی صندلی ولو کرد و عینکش را روی میز انداخت: اینجا که دیگه نه من دکترتم نه تو مراجع من، پس بزار ازت یه خواهشی کنم ، حداقل تا وقتی جواب منو ندادی دیگه سعی نکن گذشته رو برای خودتو اون یاداوری کنی

ییبو روی تخت سایمون نشست و سایمون ادامسش را ترکاند و ادامه داد: هنوز جواب سوالمو پیدا نکردی؟

ییبو با اخم گفت: منم نمیخواستم گذشته رو یاداوری کنم، فقط کنجکاو بودم که چرا دعوتش کردی، تو معمولا از این کارا نمیکنی

Patient Of the Bed Number 85Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin