"چپتر دهم"

103 32 8
                                    

هودی مشکی با نوشته های رنگین کمانی را پوشید و کلاه بافتنی را روی سرش گذاشت، یکی از ساعت های جان را برداشت و دور دستش بست.

بسمت جان رفت و با خنده گفت: جان گا من آماده ام بریم
جان نگاهی به ییبو انداخت صورتش با ان کلاه، گرد و کوچک بنظر میامد و پوستش در لباس های مشکی انگار که سفید تر شده بود.

جان دستش را در جیبش فرو کرد و گردنبند و پلاک را لمس کرد و به ارامی از جیبش خارج کرد.
با لبخند به ییبو گفت: برگرد کار دارم
ییبو با تعجب به جان نگاه کرد : ها؟
گردنبند را به ارامی دور گردن ییبو بست ، ییبو پلاک را بالا اورد و بسختی به آن نگاه انداخت
پلاک شکلی شبیه به استخوان داشت
ییبو با ذوق گفت: اینو برای من خریدی؟

جان دقیقا همین دیروز در راه برگشت به خانه این پلاک را دیده بود و به یاد چشمان پاپی گونه ی ییبو افتاد و بدون لحظه ای تفکر ان را خرید

جان دست در جیبش فرو کرد و سری به نشانه تائید تکان داد
و در یک لحظه خودش را در آغوش ییبو دید
ییبو با خنده گفت: مرسی گا این خیلی قشنگه
جان یک دستش را از جیبش خارج کرد و دوبار پشت ییبو کوبید ، از این حرکت ییبو آنقدر شوکه بود که همین کار را هم بزور انجام داد
تا به حال پیش نیامده بود تا این حد به یکدیگر نزدیک شوند
ییبو بی توجه به حالت متعجب جان از آغوشش خارج شد و گفت: حالا چرا استخون؟
جان دوباره دستش را در جیبش فرو کرد: بخاطر اینکه چشمات دقیقا مثل پاپی های کوچولو هست، وقتی بهم نگاه میکنی احساس میکنم یه پاپی کوچولوی سفید داره بهم نگاه میکنه

ییبو با خنده گفت: ممنون گا ولی یکم بیشتر دقت کن بنظرت من شبیه بلک پنتر نیستم؟

جان کت مشکی و سوییچ ماشین را چنگ زد و همانطور که بسمت در میرفت گفت: نه اصلا
در تمام مدت ییبو در حال صحبت از حالت های بلک پنتر گونه اش بود تمام دوستان دوران دبیرستانش را نام برده بود از آنها نقل قول میکرد تا به جان اثبات کند که او یک پنتر حقیقی است

پیرزن ها و پیرمرد هایی که محصولاتشان را میفروختند،
و برای جان این یک تجربه ی جدید بود
او قبلا به بازار رفته بود ، اما نه چنین بازاری، او برای خرید ضروری و خرید لوازم خانه به بازار میرفت و پس از پیدا کردن وسیله مورد نظر سریع برمیگشت
و حالا جان این طراوت را با دیدن خنده و شعف ییبو و صدای بلند مردمی که نام محصولاتشان فریاد میزدند تا خریداری را جذب کنند دریافت میکرد
جان نگاهی به ساز کرد و گفت: بخریمش؟
دفتر خاطرات ، گلدان های جدید رنگی ، چند کتاب ، ماگ های چوبی و وسایل غیر ضروری ای که تنها دیدنشان به هر دوی آنها حس شادابی میداد
دلتنگی قلبش را چنگ زد و جان با خودش گفت «فردا حتما بهشون زنگ میزنم کارامم یکم درست بشه بهشون سر میزنم»
ییبو تا دهانش را باز کرد که جواب جان را بدهد، جان بلافاصله با صورت جمع شده دستش را روبه روی صورت ییبو گرفت و گفت: لطفا اول غذا رو کامل بجو و قورت بده بعد حرف بزن

Patient Of the Bed Number 85Where stories live. Discover now