Author: Naj
•T.me/kaisooficology-گناهه؟
+چندبار بهت بگم تو نمیتونی عاشق یه انسان بشی
-قبلش روح بود و ما عاشق هم بودیم یادت که نرفته؟اگه دوباره روح بشه چی؟ میتونم داشته باشمش؟
+شاید بشه کاریش کرد، میدونی که دست ما نیست
-پس باید منتظر مرگش باشم؟
+غم انگیزه ولی حقیقت همینه
جونگین دوباره به پسری که از پنجره به بیرون خیره شده بود نگاهی انداخت، دلش نمیخواست حق زندگیش رو ازش بگیره اما همین دلش مجبورش میکرد تا ساعت ها این پایین باشه و فقط بهش زل بزنه، اون این پسر رو با تمام وجودش دوست داشت، وقتی روح بود هنوز به این دنیا فراخوانده نشده بود، درکنارهم روزهای عاشقانه ی زیادی داشتن و از زمانی که کیونگسو به دنیا اومد نتونست دوری معشوق رو تحمل کنه پس درخواست کرد تا فرشته ی نگهبانش باشه. حالا درکنارش بود و هرلحظه رشدش رو تماشا میکرد و با هر لبخندش دنیاش بهشت میشد و با هر غم کیونگسو، قلب طلاییش به درد می اومد
تحمل غم معشوق از هر عذابی برای جونگین سخت تر بود. اون نمیتونست غم این پسر رو تحمل کنه نه تا این حد که اون رو هر روز ساکت و خیره به پنجره توی تیمارستان ببینه
دلش میخواست طلب مرگش رو کنه تا برای همیشه درکنارش باشه ولی نمیخواست فرصت زندگی رو ازش بگیره
واقعا دوراهی عجیبی بود
رفت روی سکوی جلوی پنجره نشست دستش رو به شیشه کشید تا تصویر صورت معشوقش رو لمس کنه
آره اون حتی حق نداشت به اندازه ی لمس کوتاه، خودش رو از معشوق سیراب کنه
کاش میتونست فرشته نباشه تا با به آغوش کشیدن معشوقش درد اون رو التیام بده
وقتی توی اون تصادف کیونگسو همه ی خانواده اش رو از دست داد شوکه شد و این شوک تبدیل به غم و بغض بزرگی شد که اون دیگه نتونست صحبت کنه، نتونست با دنیای اطرافش ارتباط برقرار کنه، کیونگسو فقط نفس میکشید و هیچ کسی هیچ عقیده ای نداشت که پشت این سکوت چه فکرهایی در سر داره...
بعد از اینکه فهمید فقط تنها بازمانده ی اون روز نحس خودشه، عصبانی شد، فریاد زد، سرم رو از دستش کشید و رگش رو پاره کرد، میز و تخت اتاق رو بهم ریخت و در اون حال بد یه جمله از مادرش تو سرش اکو میشد
"فرشته ی نگهبانت همیشه مراقبته کیونگسو"
چیزی عوض نمیشد، ولی بلندتر فریاد زد
کسی زنده نمیشد، اما تا سر حد مرگ فریاد زد
-چرا توی لعنتی نذاشتی منم باهاشون برم؟ از چی محافظت کردی؟ از من؟ از منی که لیاقت این زندگی رو بدون اونا ندارم؟ تو ازم محافظت نکردی، تو منو نابود کردی، میخواستی بهم فرصت زندگی بدی؟ از حالا شاهد زندگی ای که برام ساختی باش
صدای کیونگسو اون روز، کم کم تحلیل رفت و تا به امروز که دوسال گذشته کسی صدایی از اون نشنید و قلب فرشته ی بیچاره اون روز با هر فریاد کیونگسو شکست و خورد شد. اون نمیخواست کیونگسو رو توی این حال ببینه و با اینکه تقصیری نداشت خودش رو گناهکار میدونست چون این معشوق ظالم، به تخت قضاوت نشست، حکم صادر کرد و بدون لحظه ای درنگ اون رو اعدام کرد.
جونگین با فکر کردن به حرف های اون روز کیونگسو و دیدن حال الانش بیشتر به جمله ی آخرش میرسید
"از حالا شاهد زندگی ای که برام ساختی باش"
شب بود و آسمون پرستاره تر از همیشه
اما جونگین فقط دو ستاره ی بی فروغ رو تو چشمهای کیونگسو میدید
غرق بود تو احساس شرمندگی
نفهمید کیونگسو کی جلو اومد و به پنجره نزدیک شد ولی با چند ضربه ای که به شیشه خورد از جا پرید و بالهاش رو گشود.
چیشده؟ کیونگسو حرکتی جز خیره شدن انجام داده
تا سحرگاه کیونگسو زمزمه میکرد و جونگین با قلبی فشرده، اشک میریخت تا اینکه فرشته ی مرگ در کنار جونگین ظاهر شد
-درخواستش قبول شد؟
-ممنونم
چرا با دیدنش انقدر احساس خوشی میکرد؟ قلبش هنوز دیوانه وار میکوبید و نتونست تحمل کنه..
-شاید چون عاشقت بودم و عاشقم بودی
جونگین فرصت نداشت، بعدا تمام خاطرات رو برای کیونگسو زنده میکرد ولی الان دستش رو دراز کرد و ازش خواست تا روی تخت بخوابه
-حتی دوست ندارم جسم بدون روحت آسیب ببینه
جونگین عاشق بود و الان که در کنار معشوق ایستاده بود نمیتونست خودش رو برای لحظه ای دیگه کنترل کنه این آزمون سختی برای فرشته بود، نمیتونست، نه حتی برای یک ثانیه، اگر گناه بود، حاضر بود تمام مجازاتش رو به جون بخره
کیونگسو با تعجب به فرشته نگاه کرد ولی با فرود اومدن لبهاش روی لبهای خودش فرصتی برای سوال نداشت.
جونگین مثل تشنه ای رسیده به آب میبوسید و از فرصتی که به دست آورده بود، هرچند کوتاه، نهایت استفاده رو میبرد.
حس شیرینی بود این حرف، گرمای لذت بخشی داشت این نگاه که تا هر زمان که باشه، میتونست کیونگسو رو در خودش غرق کنه
جونگین روحش رو به آغوش کشید و با بالهای گشوده به سمت آسمان پرواز کرد.
ESTÁS LEYENDO
Kaisoo Imagine
Historia Cortaداستان های ناناص و کیوت و خواستنی🌻🐻🐧 با ⭐و 🗣 از نویسنده حمایت کنید.