•Author: 𝑫𝒂𝒓𝒌𝒄𝒉𝒐𝒄𝒐𝒍𝒂𝒕𝒆
•T.me/Kaisooficology_ نمی خوای تمومش کنی؟
کای نگاهی به چشم های خیس و براقش انداخت. قرار بود تا آخر با اون نگاه خاصش بهش زل بزنه؟
+ چی رو باید تموم کنم کیونگسوی عزیزم؟
کیونگ تکون محکمی به دست هایی که با طناب مشکی پشت سرش بسته شده بود داد ولی باز هم افاقه ای نکرد. نفس هاش رو با سنگین بیرون فرستاد و چشم هاش رو بست. کجای راه رو اشتباه کرده بود؟ اونکه همه ی قلبش رو به اون مرد داده بود... حتی وقتی متوجه شده بود کای بهش دروغ گفته و یه خون آشامه به روش نیاورده بود و دست از دوست داشتنش نکشیده بود.
کای، دوست پسرش روی صندلی چوبی ای که رو به روش قرار داده بود، نشسته بود و طبق عادتش داشت انگشت های بلندش رو روی گردن سفید اون می رقصوند. همیشه حس سرمای انگشت های بی خون خون آشام رو روی گرم گرمش دوست داشت ولی الان... نمی خواست. نمی خواست که دوستش داشته باشه... هم حس انگشت هاش روی پوستش رو هم خودش رو.
سعی کرد با چرخوندن صورتش تماسشون رو کم کنه اما نتیجه ای نداد._دست بهم نزن...
کای با آرامش سیب گلوش رو لمس کرد. چند وقتی میشد که زمان هایی که کنار اون آدمیزاد بود به پاره پاره کردن گلوش فکر نمی کرد. قبولش سخت بود ولی کیونگسو برای اون چیزی فراتر از یه منبع غذا، یه عروسک جنسی، یه بازیچه ی انتقام شده بود.
+ دیشب که داشتی خواهش می کردی بهت دست بزنم...الان چه فرقی با دیشب داره؟
کیونگ دیشب که در آغوش اون بود هیچوقت فکر نمی کرد که خیلی زود اون حس امنیت رو از دست بده.بغض داشت خفه اش می کرد ولی باید حرف می زد: اون حرف هایی که زدی... بهم بگو که حقیقت ندارن. بگو این یه شوخی مسخره اس کای... لطفا.
کای چشماش رو بست و با یادآوری خاطره ی محوی پوزخندی زد.وقتی توی جنگل شکارچی خون آشامی با بی رحمی خنجر چوبی ای رو بارها توی قلب پدرش فرو می کرد و در می آورد، کای از دور می دید و اشک می ریخت اما بخاطر قولی که به پدرش داده بود نمی تونست جلو بره.
+متاسفم عزیزم ولی باید بگم حقیقت دارن... تنها چیزی که به طور واضح از اون روز به یادم مونده چهره ی پدرته. اون پدرم رو ازم گرفت، منم پسرش رو ازش می گیرم.منصفانه نیست؟
_ اگه می خواستی من رو بکشی پس چرا از اول بهم نزدیک شدی و کاری کردی که عاشقت بشم؟چرا همون موقع که بهت اعتراف کردم من رو نکشتی؟
کیونگسو داشت می لرزید و این از چشم های تیز خون آشام دور نموند.صندلیش رو جلوتر کشید و سرش رو جلو برد تا لب های تیره اش رو روی پوست نرم گردنش بکشه.
+من می خواستم از طریق تو پدرت رو ببینم و ازش بپرسم که چرا اون کار رو با پدرم کرد.چرا قانون اصلی زندگی مسالمت آمیز خون آشام ها و انسان ها رو زیر پا گذاشت.
حس لب ها و نفس های کای روی گردنش، داشت دیوونه اش می کرد. ناامید از نجات یافتن، اجازه داد قطره های آب شور از چشم هاش به روی صورتش راه پیدا کنن.کیونگسو دست شسته بود. از دنیا، از دنیاش، از "کایِ"ش...
با حس درد و سوزش گردنش ناله ای کوتاه از بین لب هاش فرار کرد و ثانیه ی بعد متوجه گرمای خون خودش رو که از زخم به سمت سینه اش در حال جاری شدن بود، شد.
کای سرش رو عقب کشید و به صورت گریان کیونگسو چشم دوخت.
کیونگ با دیدن خون روی لب های خوش فرمش خون آشام، قالب تهی کرد ولی سعی کرد ترس رو توی صورتش پدیدار نشه.دریغ از اینکه خون آشام می تونست بوی ترسش رو استشمام کنه.بی طاقت و سوای از همه ی سردی بینشون،دستش رو دور شونه اش انداخت و در آغوش خودش کشید.
+نترس عزیزم.از من... حق نداری بترسی.
کیونگسو هنوز رعشه داشت اما خودش رو راضی کرد تا سرش رو روی شونه ی مورد علاقه اش بذاره.
_ کای...من دوست دارم. همیشه داشتم...شاید باورت نشه ولی اون مرد پدر واقعی من نیست.خودت که دیدی ما اصلا سالی یکبار هم همو نمی بینیم. این رو نمیگم که از زیر مرگ در برم.این رو میگم که بدونی هیچ نسبتی با قاتل پدرت ندارم و دیگه ازم متنفر نباشی.
کیونگسو راست می گفت یا دروغ؟کای دیگه اهمیتی نمیداد.سرش رو پایین برد و زبونش رو روی زخمی که خودش ایجاد کرده بود کشید تا بسته بشه.اون حتی یه قطره هم از خون اون پسر نخورده بود.کدوم احمق عوضی ای می گفت خون آشام ها همیشه تشنه ی خون معشوقشون هستن؟دیدن خون و زخم کیونگسو نه تنها کای رو تشنه اش نمیکرد بلکه غمگینش هم می کرد.با خودش چه فکر محالی کرده بود!کشتن کیونگسوش؟تا همینجا هم خیلی مقاومت کرده بود.با آخرین جملات کیونگ توی بغلش، دست برد و طناب رو از دست هاش باز کرد.
+اهمیتی نداره...اینکه پسر اون عوضی باشی یا نه. من نمی تونم به کسی که عاشقش شدم درد بدم.
سعی کرد به چشم های نمدار و شوکه ی پسر مقابلش نگاه نکنه و آروم زمزمه کرد: میدونم ترسیدی.اگه بخوای... می تونی بری.
کیونگسو بالا رفتن ضربان قلبش رو به وضوح حس می کرد.برای اون مردن و زنده بودن فرقی نمی کرد اگه کای دوستش نداشت ولی اون اعتراف کرده بود عاشقشه...
_ من جایی نمیرم.
این رو گفت و لب هاشون رو بهم رسوند تا طعم غم بینشون رو از بین ببره.
YOU ARE READING
Kaisoo Imagine
Short Storyداستان های ناناص و کیوت و خواستنی🌻🐻🐧 با ⭐و 🗣 از نویسنده حمایت کنید.