Author: Amethest
T.me/Kaisooficologyجونگین فقط لبخند میزد و گوش میداد ولی از درون هر لحظه بیشتر خالی میشد
بعد از یه پرواز طولانی از ایتالیا تا سئول به امید دیدن هیونگش تا خونش اومده بود و حالا اون داشت برای جونگین از یه دختر حرف میزد
+یه تبلیغ کوتاه برای برند آبجو بود که فیلمبرداریش رو داده بودن به من اون دختر یکی از بازیگرا بود
یه جفت بال سفید پوشیده بود، مثل فرشته، نه نه خود فرشته بود!کیونگ موقع آب دادن به گلاش تعریف میکرد و بینش نخودی میخندید
خسته چشماش رو از لبخند هیونگش گرفت و به آشپزیش داد و دوباره به خودش یادآوری کرد کیونگسو به خاطر اون نمیخنده
+اینجوری در بطری رو باز کرد و کل گازش پاشید رو کارگردان
همزمان با تعریف کردن ادای باز کردن بطری و پاشیدن آبجو رو در آورد و بعد با صدای آرومتر و جدیای ادامه داد
+میدونی که زیاد اهل دخالت کردن تو کار بقیه نیستم ولی نتونستم تحمل کنم تنها بشینه گریه کنه
پس براش یه بستنی گرفتم...جونگین نتونست جلوی خودش و بگیره و از دهنش پرید
-اون موقع برا منم بستنی میگرفتی
چشمهای کیونگسو هلالی شدن و از چهرش معلوم بود که به بچگی شیرینشون فکر میکنه
+آره هر وقت که گریه میکردی و ناراحت بودی اینجوری آروم میشدی
با یه بستنی از سمت هیونگجونگین هم به گذشته فکر کرد پسر بچه کوچیکی که با ازدواج مجدد پدرش صاحب یه برادر بزرگ تر شده بود
حالا هیونگی که عاشقش بود و با لبایی که جونگین میخواست هر روز ببوسه درباره یه فرشته حرف میزد
صدای هشدار آمیز کیونگ که اسمشو صدا میزد به گوشهاش رسید ولی دیر شده بود ماهیتابهای که روی گاز گذاشته بود تا روغنش داغ بشه روی دستش برگشته بود و پوستش میسوخت
سر آشپز بین المللی؟ تسخیر کننده جلد مجلههای آشپزی؟ کسی که همه دنبالشن؟ کی اهمیت میداد حتی اگه بهترین سرآشپزم باشی وقتی معشوقت درباره شخص دیگهای حرف میزنه نمیتونی تمرکز کنی و حالا سر آشپز اصلا معنی درست کلمه تمرکزم نمیدونست انگار این کلمه تو سرش فقط یه صدای بی معنی بود کیونگسو روی پوست سوختهاش پماد میزد و با دقت فوتش میکرد که پوستش رو خنک کنه
+هرچقدرم که کار بلد باشی باید دقت کنی جونگین
میدونی چند نفر منتظرن یه بلایی سر خودت بیاری و یه اشتباهی کنی که کل حرفه شخصیت رو به باد بدن؟براش اهمیت نداشت که چه بلایی سر حرفه کاریش میاد، کیونگسو عاشق غذا بود و اون هم براش میپخت بهترین غذاها رو یاد میگرفت و با درست ترین روشها برای کیونگسو میپخت که فقط اون ازش تعریف کنه و از غذاش لذت ببره
-واقعا عاشق شدی هیونگ؟
بی توجه به نگرانی های کیونگسو پرسید و با چشم های خالی به لبخند کوچیک کنار لبش خیره موند
+نمیدونم ولی دائم بهش فکر میکنم
قبل از خواب بعد از خواب موقع آب دادن به گلا یا دم کردن قهوه
دائم به شمارش نگاه میکنم و وقتی قراره هم رو ببینیم حس میکنم دقیقهها به جای جلو رفتن عقبگرد میکنند که انقدر طول میکشهکیونگسو با جمله آخر خودش خندید ولی جونگین هنوز هم بهش زل زده بود و درباره عشق یک طرفهاش فکر میکرد تمام حسهایی که اون درباره هیونگش داشت، هیونگش درباره اون فرشته قلابی داشت
-اینا عشقه
صداش سرد و گرفته بود ولی فکر کیونگ انقدری درگیر اون دختر بود که لحن برادر کوچیکش رو نفهمه
جونگین مکث کرد و خیره به سر پایین برادرش که هنوز براش پماد میزد ادامه داد-ولی عشق به کسی جز من اشتباهه
دست سالم سرآشپز گونه هیونگش رو نوازش میکرد که متعجب بهش خیره شده بود
کیونگسو میدونست جونگین بعد از فوت مادر خونیش چقدر آسیب دیده و از اون زمان چقدر رو آدمای اطرافش حساسه
مخصوصا کیونگسو!
این حساسیت جونگین روی هیونگش به قدری زیاد بود که دوستهای نزدیک کیونگسو رو کتک میزد انقدری که کیونگسو رو کم کم منزوی کرده بود ولی بعد از گذروندن دورههای مشاوره و مصرف کردن قرصهاش جونگین عادی شده بود و دیگه اون حساسیت قبل رو نداشت، حتی ماهها دور از کیونگسو برای شغلش جاهای مختلف دنیا مسافرت میکرد.سالها بود که کیونگسو این نگاه خالی و صدای سرد رو از برادر کوچک و وابستش ندیده بود و دلیل عرق سردی که پشت کمرش سر میخورد همین ترس بود که جونگین بعد از این همه مدت پس زدن این روحیه وابستهاش قراره چیکار کنه حتی اونقدر شوکه شد که نفهمید جونگین کی بیرون رفت و اونجا تنها گذاشته شد.
کیونگسو بعد اون شب کل هفته رو مضطرب بود جونگین تماسهاش جواب نمیداد سر کار نمیرفت و حتی در خونش رو برای کیونگ باز نمیکرد
هزار بار خواسته بود به دوست دخترش بگه که مراقب خودش باشه یه مدت باهاش زندگی کنه و اگه حس کرد مرد غریبهای اطرافشه سریع به کیونگسو زنگ بزنه ولی هر بار جلوی خودش رو گرفته بود و سعی کرده بود انقدر درباره جونگین بد بین نباشه
و وقتی دختر امروز کیونگسو رو به خونش دعوت کرده بود تا باهم فیلم ببینند حس میکرد دنیا رو بهش دادند و حداقل کل امروز کنار اون میگذرونه و حتی اگه جونگین پیداش بشه میتونه جلوی یه فاجعه رو بگیره
اما فاجعه اتفاق افتاده بود
در خونه دخترک نیمه باز بود و کیونگسو حس میکرد نبضش رو احساس نمیکنه و چند قدم جلوتر بعد از رد کردن راهروی ورودی خونه درست وسط هال کوچک اون آپارتمان یه جنازه از سقف آویزون بود.
اگه این صحنه کافی نبود که پاهاش نتونند وزنش رو تحمل کنند و نیاز پیدا کنه به دیوار تکیه بده مطمئناً مردی که کنار پای جنازه ایستاده بود کافی بود.
کیم جونگین، برادر کوچکش با لباس و چاقوی خونی و بالهای سفید و تمیزتو تنش بهش لبخند میزد.
KAMU SEDANG MEMBACA
Kaisoo Imagine
Cerita Pendekداستان های ناناص و کیوت و خواستنی🌻🐻🐧 با ⭐و 🗣 از نویسنده حمایت کنید.