Snow shine

113 25 2
                                    

Author: ارسالی
•T.me/kaisooficology

سعی کرد قد بلندش رو پشت دیوار پنهان کنه، گلوله دستاش رو ها کرد و باز سرک کشید وقتی فرد مورد نظرش رو ندید دوباره با خستگی به دیوار پشتش تکیه داد
خسته بود چون به محض اینکه کارش توی چاپخونه تموم میشد راه میوفتاد دنبالش!
کار توی چاپخونه رو دوست داشت این روزا مردم خیلی به چاپخونه سر نمیزدن و کارشون لنگ اون نبود ولی بازم یه چاپخونه برای شهرشون لازم بود.
چاپخونه ای که جونگین و دوست قدیمی پدرش اداره اش میکردن؛ عمو جانگ که بعد از اینکه جونگین پدرش رو توی 17 سالگی از دست داد اونو پیش خودش آورد و بهش کار یاد داد و بزرگش کرده بود!
جونگین هیچ خاطره و تصویری از مادرش نداشت چون اونو توی یه سالگی از دست داده بود البته دروغ بود اگه میگفت گاهی اوقات به خاطر نداشتنش گریه نکرده...
با صدای افتادن گربه از روی سطل آشغال از افکار ذهنیش بیرون اومد و دوباره سرک کشید
لعنتی به خاطر تاخیرش به خودش فرستاد، منتظر نتیجه واینستاد و سعی کرد قدم هاشو روی یخ ها تند کنه!
یه لحظه کاپشن سورمه ای پسر رو دید که توی کوچه کناری پیچید و با چشمایی که برق میزدن سعی کرد گمش نکنه...
به محض اینکه وارد کوچه شد به دیوار کوبیده شد و چشم هایی رو که همیشه آرزو می‌کرد از این فاصله ببینه دید...
آرزوش بود که این چشمای درشت رو نزدیک خودش ببینه ولی نه در حالتی که یه دست داره به قفسه سینش فشار میاره و همون چشما با نهایت خشم بهش خیره است!!!
صدای پسر کوچیک تر در حالی ک سعی می‌کرد داد نکشه به گوشش رسید
+چند روزه لعنتیه که منو از محل کارم تا رسیدن به کوچه ای که خونم اونجاست تعقیب میکنی!
در حالی که دست آزادش رو توی جیب سمت چپش میبرد و یه شی درخشان رو بیرون میاورد جونگین صدایی که حالا با لرز بود رو شنید:
+به نفعته که دلیلت قانع کننده باشه وگرنه هرکاری ازم برمیاد
و اون شی رو جلوی چشمای ترسیده جونگین گرفت
یه کاتر بود! ولی بازم جونگین به خاطر اون صدای بم ترجیح میداد اون تهدید رو جدی بگیره...
‌ ‌ ‌
جونگین سعی کرد کمی قامتش رو از دیوار فاصله بده و صاف وایسته:
_خب... ببین واقعا نمیدونم قراره از من چه تصوری داشته باشی و اگه از همین قضاوت تو از خودم نمی‌ترسیدم مطمئن باش هیچ خبری از این دزد و پلیس بازی ها نبود! و از اون جایی که هنوز هم آمادگی رو به رو شدن با بدترین احتمال هارو ندارم انتخابم اینه که سکوت کنم تا تو...
پسر کوچیک تر سعی کرد کمی فشار دستش رو کم کنه:
+هی هی! من هیچی از حرفات نمیفهمم! تو افتادی دنبالم و الانکه مچت رو گرفتم جوری جوابم رو میدی انگار همه اینا تقصیر منه؟
_ن... نه کیونگ مطمئن با...
+کافیه! اینکه تا همین الان هم زنگ نزدم به پلیس به خاطر آشنایی کممون از چاپخونه و احترامیه که به عمو جانگ داشتم. تو هم بهتره دیگ دور و بر من پیدات نشه.
با گفتن این حرف بسته کاغذ هایی که کنار افتاده بود رو برداشت و خیلی سریع از کوچه بیرون زد و کیم جونگین رو با افکار درهمش تنها گذاشت...
‌ ‌ ‌
15 روز... 15 روز از تعقیب نکردن دو کیونگ سو میگذشت.
تصور اینکه حدود دو هفته است کسی رو که همه احساس و منطقش رو تصرف کرده ندیده، داشت به همش میریخت!
چند روز اول رو با بهانه اینکه براش مزاحمت ایجاد میکنه دنبالش نرفته بود
بعد از یه هفته برای سرگرم شدن تا اواخر شب توی چاپخونه وامیستاد و به چان وو که مسئول نظافت اونجا بود کمک می‌کرد...

Kaisoo ImagineTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang