Last attempt to live

87 26 8
                                    

•Author: H.T.P
•T.me/Kaisooficology

تو یه روز بهاری عاشقت شدم همون روزی که دماغم از گرد گل ها قرمز شده بود میخارید همون روزی که بارون خیسم کرده بود حسابی کفری بودم
اما وقتی تورو دیدم حس کردم به جای اسمون ابری روی سرم یه اسمون رنگین کمونی هست و به جای لباسای خیس گرون ترین لباس های جهان تنمه و حتی دماغم هم دیگه نمیخوارید
تو با اون چشمای درشت شدت به اون مرد نگاه میکردی با لبهای قلبیت سرش داد میکشید ملودی صدات حس لالایی های مادرم رو داشت
بعد بحث سنگینت با اون مرد کلافه دستی تو موهات کشیدی و من با خودم گفتم شاید معنای کلمه ابریشم رو نمیدونستم و حالا فهمیدم
دستپاچه بودم باورم نمیشد من کیم جونگین پسر یک ، دانشگاه که اوازه غرورش کل دانشگاه رو گرفته بود حالا به خاطر اون چشم ها و لب ها دستپاچه بود نه فقط این نبود من به خاطر تمام تو هول کرده بودم انگار سلول های مغزم قدرت تحلیل نداشتن
کنارت رو صندلی جایگاه اتوبوس نشستم
- خیلی عصبانی... شده بودی..
+شما؟!!
نگاهت تو چشمام افتاد لال شده بودم
+الو؟؟!!
به خودم اومدم
-همین جوری... از... دور دیدمت... همین فقط...
+مرتیکه عوضی فکر کرده کیه بهش میگم میخوام استعفا بدم میگه نمشه اصلا به تو چه
لبخند زدم تو مشکلت رو گفتی و من حس کردم بهت نزدیک شدم
-چرا میخوای استعفا بدی؟
+اخه دارم میرم جایی
نگاهت غمگین شد و صدات گرفته
+میخوام تا وقتی اینجام برای خودم زندگی کنم
-اگه بخوای میتونم کمکت کنم
نمیدونم از کجا این جمله رو در اوردم ولی تنها چیزی بود که به ذهنم رسید که بگم و ارومت کنم نامه استعفات رو از دستت گرفتم و سمت مغازه ای که چند دقیقه پیش جلوش دعوا کرده بودی راه افتادم داخل شدم و به سمت همان مرد رفتم
-اون میخواد بره بزار چند وقت برا خودش ازاد باشه
نامه رو دستش دادم و بیرون اومدم مرد صدام زد:
باشه قبوله فقط تو این چند وقت مراقبش باش
اون روز نفهمیدم چرا ازم اینو خواست شاید چون تو رو دوست داشت بهش حق میدادم تو واقعا دوست داشتنی بودی بعدا وقتی فهمیدم که دیگه دیر بود خیلی دیر
دوباره برگشتم پیشت و گفتم: تموم شد گفت قبول کرده
+جدی!؟؟
سرم رو تکون دادم
+ایول پسر تو فوق العاده ای
پرید بغلم و قلب من ایستاد خشک جرئت تکون خوردن نداشتم این برق عجیب چی بود که بدنم رو خشک کرده بود برق آغوشت دلنشین بود. هم ارامبخش هم هیجان انگیز
رهایم کردی و من افسوس خورم
+اسم من کیونگسوعه
دستش رو دراز کرد
-جونگین
و دستت رو گرفتم و فهمیدم من هنوز معنای گرما رو نفهمیدم هر لحظه میفهمیدم هیچی نمیدانم انگار دنیا فقط با تو شناخته میشد
+من قراره چند وقتی رو خوش بگذرونم میخوای تو هم باهام بیای
-اره
+واوو پسر خیلی زود قبول کردی بهت نمیاد خیلی اهل خوشگذرونی باشی
«چطور میتونم بودن با تورو رد کنم حتی اگه میگفتی میخوای بمیری هم باهات میومدم»
-خیلی نه ولی تو یه جوری میگی انگار قراره خیلی بهت خوش بگذره پس میخوام بیام
+ایول بزن بریم
اون روز و روزای بعد ما باهم بودیم غذا خوردیم حرف زدیم
تو بیشتر احساس نزدیکی کردی و من بیشتر عاشقت شدم
وقتی توی شهر بازی از هیجان جیغ میکشیدی و دستم رو میگرفتی با خودم میگفتم ارزش ترسیدن داری من آدمی ام که اگه صد میلیون هم بهم میدادن سوار اون وسیله ها نمیشدم ولی برق چشمای ذوق زده تو باعث شد قید همه چی رو بزنم
بازی که تموم شد بلند بلند میخندیدی و من محو خنده هات بودم وقتی جلوی در خونت ایستادیم با خودم گفتم بسه امشب تمومش میکنم
من شجاع بودم اما نه پیش تو ازدست دادنت برام مثل مرگ بود
- کیونگسو
برگشتی و نگاهتو به من دادی
-میخوام یه چیزی بگم
+بگو خوب! چیزی شده؟
-با من دوست میشی؟
پقی زدی زیر خنده
+جونگین ما الانم دوستیم
-نه... اونطوری نه... یعنی.... دوست پسرم میشی؟
سرم رو پایین انداختم یک دقیقه سکوت بود
-یه چیزی بگو
+تو نمیدونی
سرم رو بالا اوردم
-چیو؟!
+اگه بفهمی میری
-نمیرم کیونگ من نمیخوام تنهات بزارم من عاشقتم چی شده عزیز دلم بگو لطفا
+جونگین حتی اگه بمونی هم من موندنی نیستم
-چرا یعنی نمیتونی حتی به بودن با من فکر کنی؟
+مسئله این نیست
کلافه دستتو کشیدی تو موهات
+با من اینکارو نکن
-کدوم کار بگو کیونگ لطفا
+من دارم میمیرم لعنتی
صدای دادش کل کوچه رو برداشت بغض گلمو گرفت
-یعنی چی؟!! چرا؟!! میخوای ردم کنی ولی این یه.... یه... اصلا روش خوبی نیست چون من میخوام تا لحظه مرگ کنارت باشم
+بیا بریم داخل توضیح میدم
تو خونه رو مبل نشستم کلافه بود مدام تو کشو های مبل و میز تلویزیون دمبال چیزی میگشتی یه پاکت کرمی رو در اوردی وجلوم گذاشتی
+گفتی دانشجوی پزشکی بخونش
پاکت رو باز کردم پر از ازمایشات مختلف بود با دیدن اولین برگه اخمام رفت تو هم برگه های بعدی بیشتر عصبیم کردن کیونگم سرطان داشت و اینطور که دکترش نوشته بود دیگه هیچ راه درمانی نبود
-هیچ راهی نیست یعنی هیچی به یه دکتر دیگه گفتی
+هیچی نیست جونگین هیچی
-صبر کن تو اصلا با عشق من مخالفت نکردی حتی با پسر بودمون تنها دردت این برگه های کوفتی ان
+اونا سند مرگ منن
-برام مهم نیست یه عمر ده سال یه سال اصلا یه روز وقت داری من میخوامت کیونگ میدونم اگه بمیری نابود میشم پس بزار بمونم تلاشمو بکنم بزار لعنتی نمیتونم از دستت بدم
اومد سمتم بغلم کرد من لعنتی مگه نباید به اون دلداری میدادم ولی انگار جامون عوض شده بود من شکسته بودم من داشتم میمردم من بی تو هرگز زنده نمیموندم پس چرا الان زنده ام
+باشه جونگ گریه نکن من دوست دارم راستش وقتی باهام اینقدر خوب بودی فهمیدم چقدر دوست داشتنی هستی و فکر کنم..... عاشقت شدم..... تنها ترسم تنهاشدن تو بود باشه بیا... بیا با هم اخرین تلاشمون برای زندگی بکنیم
-قول میدی؟
+قول میدم
برق خوشحالی چشمامو گرفت صورتشو با دستام قاب گرفتم لب هامو رو لباش نشوندم روی پاهام کشیدمش ولب پایینش رو مک زدم یه دستم رو برم پشت سرش تا بوسه رو عمیق تر کنم همراهیم میکرد اما اروم چند دقیقه بی وقفه میبوسیدمش و بلاخره وقتی حس کردم به اکسیژن نیاز داریم عقب کشیدم
نفس نفس میزدی و لبخند به لب داشتی
تو خیلی بالا تر از تصوراتم بودی و اون موقع میتونستم بگم چقدر خوب که مال منی
اما خوشی هامون خیلی زود تموم شدن تلاش هامون بی فایده بودن هیچ راهی وجود نداشت وقتی از درد نفس نفس میزدی قلبم فشرده میشد وقتی از دماغت خون بیرون میریخت حس مرگ بهم دست میداد
اون شب قرار بود برات قصه بگم اما نمیدونستم قصه چی
تو گفتی قصه زندگیمونو بگم و شروع کردم: یه روزی یه پسری بود که خیلی کول بود تا اینکه یه پسر دیگه رو دید و تو نگاه اول عاشقش شد اونا باهم دوست شدن و چند وقت بعد دوستیشون تبدیل به عشق شد اونا برای زندگی کردن کنار هم تلاش کردن و.....
- موفق شدن اونا با هم ازدواج کردن و بچه دار شدن
+یا چطوری؟
-پسر کوچوله دوتا بچه خوشگل برا بزرگه به دنیا اورد
+کیم جونگین داستان امپرگ تعریف میکنی اصلا من چرا باید حامله بشم تو نشی
-اوه بیبی تو زیر من ناله میکنی نه من زیر تو
از خجالت سرخ شدی سرت رو بردی زیر پتو
-بیبیم خجالت کشید
+ساکت باش دلم میخواد خفت کنم
-اوه از اونجایی که دستای کوچولوت خیلی قوی نیستن نظرت چیه با لبات انجامش بدی
اون موقع از بقیه وقتا کیوت تر بودی پتو رو از سرت کنار کشیدمو بوسیدم
-بخواب عزیزم
+جونگین
-جانم
+متاسفم که زود تر از تو میرم
دوباره سرتو زیر پتو کردی اینبار موهاتو بوسیدم و بیرون رفتم اشکام میریخت از خودم میپرسیدم چرا اینطوری شد چرا نباید یه زندگی عادی داشته باشیم سعی کردم یکم خودمو اروم کنم وقتی برگشتم همه دورت جمع بودن صدای دستگاهی که بهت وصل بود انگار که میخ رو تخته میکشیدن رو مغزم بود تو داشتی میرفتی فریاد زدم صدات کردم التماس کردم برگردی اما فقط یه پارچه سفید نصیبم شد یه پارچه سفید روی سرت
نبودی دیگه نبودی کنار تختت ایستادم دستت رو گرفتم و پارچه رو از صورتت کنار زدم
چرا رفتی مگه منو نمیخواستی مگه نگفتی تلاش میکنی چطور تنهام گذاشتی
من گفته بودم بی تو میمیرم و حالا چرا زنده ام هر روز روی صندلی ایستگاه اتوبوس میشنم و تصورت میکنم تصور میکنم کنارمی و سرت روی شونمه
الان یاد گرفتم با تصور کردنت زندگی کنم وقتی دلم تنگ میشه تو ایستگاه میشیم و به ادما نگاه میکنم تو اونجا کنارمی من به همین باید راضی شم
دلتنگتم اما قول دادیم اخرین تلاشهامون رو برای زندگی بکنیم نه
من سر قولم هستم گرچه تو بد قولی کردی

Kaisoo ImagineDonde viven las historias. Descúbrelo ahora