𝑾𝒆𝒍𝒄𝒐𝒎𝒆 𝒕𝒐 𝒐𝒖𝒓 𝒍𝒊𝒇𝒆

95 31 4
                                    

•Author: 𝒔𝒐𝒖𝒍𝒊𝒏
•T.me/Kaisooficology

+ جونگینا کجاییی ... خیلی میترسم
- نزدیکم چاگی ... نگران نباش باشه !!؟ حالش خیلی بد بود ؟؟
کیونگسو زیر چشم هاش رو پاک کرد و میون هق زدن هاش گفت : جیغ میزد همش خیلی ترسناک بود حالش ... و.ولی پرستار گفت خوبن هر دو
پرستار به کیونگسو نزدیک شد و آروم صداش زد : آقا ... ببخشید شما همسر اون خانم هستید که تو اتاق عمله !!؟
کیونگسو گیج سرش رو بلد کرد : چی !؟
پرستار باز پرسید : شما همراه اون خانم اید !!؟
کیونگسو سرش رو تکون داد : بله ... چیزی شده !؟!
پرستار لبخندی زد : نه اما یه سری مدارک هست که باید بهشون رسیدگی بشه لطفا سریعتر به پذیرش مراجعه کنید
کیونگسو نگاهی به گوشیش انداخت : من... من الان منتظر کسی هستم ، حتما انجامشون میدم چشم . وقتی پرستار رفت باز هم لبهاش آویزون شدن و فین فینِ کیوتی کرد : کایا شنیدی !؟

- آره عزیزم ، دارم ماشینو پارک میکنم نگران نباش اومدم ...
کیونگسو تماس رو قطع کرد و انقدر به انتهای راهرو خیره شد تا کای رو دید که با سرعت به طرفش میاد .
+کایا
-سو ... چقدر گذشته الان باید چیکار کنیم !!؟
+ پذیرش ، اطلاعات میخوان ... کایا اگه بچه چیزیش بشه چی ...
جونگین لبخندی زد و کیونگسو رو بغل کرد ؛موهاش رو بوسید و آروم گفت : اون پسره من و توعه کیونگی ، خیلی قویه مگه نه !؟ قطعا سالم و سلامت بدنیا میاد
+پس چرا گریه میکنی خودتم
-چون تو گریه میکنی
هر دو بهم دیگه خندیدن و به طرف پذیرش به راه افتادن .
.
.
.
.
-خدایا نگاش کن ... 
-وای دلم میخواد لپاشو بکشم
-زیادی کوچولو نیست ؟!
-نباید اینو بگم ولی لپاش خوشمزه بنظر میرسه
-یااااا مینسوکی هیونگ ...
-چشاشو نگا کنید چه نازن
کای آروم خندید و بچه ی تو بغلش رو از رفیقاش دور کرد : یا اینجوری دورش جمع نشید با اون نیشای بازتون شبیه گرگ گرسنه شدید می‌ترسه ... و اینکه بله چشاش به کیونگی رفتههه ، این محشر نیست !؟
بکهیون خندید: امیدوارم این ذوقی که الان داریو تا ساله آینده و سال های بعدشم داشته باشی ، مخصوصا وقته شب بیداریاتون
و بعد خنده ی شیطانی ایی کرد.

-قرار نیست جا بزنم هیونگ مطمئن باش ، من عاشقه بچه هام و حالا اندازه ی تمامِ بچه های دنیا عاشقشم ...
جونگسو رو آروم توی بغل کیونگسو گذاشت .
-بیایین عکس بگیریییم ^^
.
.

+رفتن !!؟
-آره ، گفتن دیگه اینجا نمیان که جونگسو بیدار نشه ، صد دفعه هم گفتن به کای سلام برسون
+بعدا بهشون پیام میدم ، بیا بخوابیم سو امروز خیلی خسته شدی
کیونگسو طبق عادت شلوارش رو در آورد ، روی تخت خزید و جونگین هم جونگسو رو بینشون گذاشت .
- نگاش کن چجوری نفس میکشه ... خیلی کوچولو و نازه همش دلم میخواد پاهاشو بو و شکمشو ببوسم  ...
جونگین با ذوق حرفش رو تموم کرد . کیونگسو از دیدنه چشم های هلال شده ی کای ، لبخندی زد و زمزمه کرد : چهار ماه و نوزده روز و بیست و سه ساعت ... تا الان چطور بوده جونگینی آپا !!؟

-عالی بوده کیونگی آپا ... کلی اتفاقاته عجیب افتاده ، مخصوصا که سه ماهه اول که کره نبودیم سخت گذشت ، اما لحظه به لحظه حس میکنم خوشبخت ترین آدمه تو دنیام ، الان که برگشتیم بهتر هم میتونه باشه . تو چی !؟
+ منم خیلی خوشحالم ... وقتی میبینمش حس میکنم قلبم از شادی تند تر میزنه . امیدوارم بتونیم خوب و شایسته تربیتش کنیم .
- به هر حال تنها که نیستیم ، چیزی برای ترسیدن و نگرانی وجود نداره ، این لحظه ها شیرین ترین لحظه های عمرمونه نه !!؟
+همینطوره ... فردا کلی کار داری جونگ بخواب ، شب بخیر عزیزم
- شب بخیر لاو ~

Kaisoo ImagineNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ