𝐀𝐮𝐭𝐡𝐨𝐫: Naj
T.me/Kaisooficologyچند روزی بود که پاتوقش شده بود کافه دیاموند و سرگرمیش دید زدن اون باریستای کوچولو!
سفارشش رو ثبت کرد و دوباره خیره به مهارت و چهرهی زیبای پسر زمان و مکان رو فراموش کرد.
-بفرمایید سفارشتوناز افکارش بیرون اومد و با تشکری همراه با لبخندی که از صورتش جدا نمیشد، آمریکانوش رو به دست گرفت و خواست توجه بیشتری به باریستا بده؛ اما اون پسر رو اونجا ندید. سردرگم سرش رو به اطراف چرخوند تا اینکه صدای خندهی دلفریبش رو شنید.
اصلا از قصد همیشه اون صندلی روبرای نشستن انتخاب میکرد چون به اون نزدیکتر بود و راحت میتونست علاوه بر تصویر کراشی که نه تنها تازه نیست انگار هزارسال پیش دلش رو برده بود، از صدای دلنشین خودش و خندههاش هم لذت ببره.-آقا میخوایم کافه رو ببندیم!
-اوه من معذرت میخوام، متوجه گذر زمان نشدم.
مرد از کافه بیرون رفت و با قرار گرفتن باریستا در مقابلش به صورت ناگهانی، دستش رو روی قلبش گذاشت، سعی کرد نفسی که حبس شده بود رو حالا با دیدن لبخند شیطنتآمیز اون پسر، دوباره آزاد کنه. متوجه نشد کی انقدر بهش نزدیک شد، دیدنش اون هم با این فاصله، باعث میشد تا قلبش یه ضربان رو جا بندازه.-بریم؟
-چی؟ کجا؟ من رو میشناسی که جایی بریم؟ دوستتم؟
با تردید کلمهی "دوستتم" رو زمزمه کرد چون از درون داشت به تمام کائنات التماس میکرد که اون رو دوستش نبینه!
-معلومه!
-دوستمی؟!
-اووم... شاید... شایدهم نه...
جلوتر اومد، دستش رو دور بازوی مردی که حالا علاوهبر گیجی، ضربان تند قلبش رو هم حس میکرد، حلقه کرد.-۲۸سالمه و عاشق یه مردی شدم که به تازگی وارد ۳۳ سالگی شده.
ایستاد؛ ولی کیونگسو هنوز توضیحاتش ادامه داشت پس اون رو به زور کشید تا باهم قدم سوم رو بردارند.
-وقتی بهم اعتراف کرد، انگار تمام دنیا رو بهم دادند.بغض کرده بود و حالا دیگه نمیخواست چیزی از باریستا بشنوه؛ ولی اون، اصرار به ادامهی حرفهاش داشت و قدم چهارم رو با تردید و کمی مکث برداشتند.
-ولی با حادثهای که براش پیش اومد، حس کردم تمام دنیا رو ازم گرفتند.جونگین به خودش لعنت فرستاد که از نبود رقیب حتی با وجود حادثهای تلخ خوشحال شده بود، حالا با اطمینان میخواست روبه جلو حرکت کنه و با کیونگسو قدم پنجم رو برداره.
-بهم گفتند زنده میمونه؛ ولی نگهداری ازش سخت میشه... گفتم دارید اشتباه میکنید، هرچی که بشه برام مهم نیست!!
مرور خاطرات انگار درد قلب باریستا رو تبدیل به بغض سنگین توی گلوش کرده بود؛ ولی سعی کرد با لبخندی هرچند ظاهری حال بدش رو از جونگین پنهان کنه و قدم بعدی رو برداره.
-گفتن آسیبی که به مغزش رسیده باعث میشه تا فقط توی یه زمان گیر کنه، نه گذشتهای و نه آیندهای و این چرخه تا ابد برای اون ادامه داره و نگهداری از چنین آدمی سختترین کار دنیاست.
سرش رو سمت جونگین چرخوند و لبخند همیشگیش رو به چشمهای گرم و مهربون اون مرد داد.
-ولی اونا نمیدونستند نبود معشوق دردش بیشتر از تکراری بودن روزهاشه! فکرکنم اصلا عاشق نبودند.
-ناراحتی صدات باعث میشه یه چیزی تو قلبم سرجای خودش نباشه.
-دوستپسرت رو دوست داری؟
بدون فکر پرسید، فقط میخواست به کیونگسو کمک کنه تا حالش بهتر بشه، دلش برای خندههاش ضعف میرفت، این حال پسر اون رو وادار میکرد تا حتی خواستهی قلبی خودش رو کنار بذاره و سوالی بپرسه که دوست نداره جوابش رو بشنوه.
جونگین ناراحت از اینکه راهی برای رسیدن به باریستا نداره دوباره ایستاد و سعی کرد دستش رو از دست اون پسر آزاد کنه، برای معشوق اون پسر و قلب کسی که دوستش داشت احساس گناه میکرد.
ولی کیونگسو بیتوجه جلو اومد و روی نوک پا ایستاد و سریع لبهای اون مرد رو بوسید، همیشه عاشق بوسههای ناگهانی و واکنش بعدش بود.
-تو از کجا میدونی چقدر از این بوسه خوشم اومد؟
-باور کنم که همیشه به کافه میای فقط برای خوردن یه آمریکانوی ساده؟
-به نظرم که بوسیدن و عشقبازی با عشقم درستترین کار دنیاست.
کیونگسو جلو اومد و از روش همیشگیش استفاده کرد، ۵سالی بود که توی این چرخه گیر افتاده بودند ولی اون پسر، بودن عشقش رو به همه چیز ترجیح میداد، حتی اگه اون، چرخهی تکراری معرفی خودش به جونگین باشه و حتی اگه هر دفعه متنظر مشتری همیشگیش باشه تا بیاد مخش رو برای بار هزارم یا بیشتر بزنه!همهی معرفیهاش به همینجا ختم میشد، چون میدونست قدرت عشق خیلی بزرگتراز تصور هرکسی میتونست باشه. سرش رو روی سینهاش گذاشت و دست جونگین رو روی قلب خودش نگهداشت.
جونگین چشمش رو بست و دست دیگهاش رو دور اون پسر حلقه کرد و عجیب احساس آشنایی داشت؛ ولی مغزش باهاش همکاری نمیکرد، چیزی رو به خاطر نمیآورد و این مسئله اون رو اذیت میکرد؛ با همهی اینها، با داشتن احساسات مختلف دربارهی اون مرد، دلش نمیخواست کنار بکشه و اون باریستا رو از دست بده.
-حتی اگه این رو هر روز تکرار کنی باز جواب من بهت مثبته، بیا برای امروز دوباره شروع کنیم، کی اهمیت میده هر روز دوباره شروع کنیم؟ مهم اینه این شروع فقط باتو باشه جونگینی.
جونگین از حرفهای کیونگسو چیزی نمیفهمید؛ ولی این رو خوب میدونست که نه تنها لبش بلکه قلبش هم برای بوسیدن لبهای نرم اون پسر به التماس افتاده بود پس خم شد لبهای باریستای محبوبش رو با عشق نوپای ساکن قدیمی قلبش بوسید و برای امروز دوباره عاشقی رو با کیونگسو شروع کرد
YOU ARE READING
Kaisoo Imagine
Short Storyداستان های ناناص و کیوت و خواستنی🌻🐻🐧 با ⭐و 🗣 از نویسنده حمایت کنید.