*1*

505 94 40
                                    

- آقای کیم!!!

مرد عصبانی، بی‌حوصله دستی در هوا تکان داد و زیر لب در جوابش غرید:
- مرگ!!

و قدم‌های تندش را به سمت محوطه‌ی ساختمانِ بلند و نیمه‌کاره ادامه داد. شخص پشت‌سرش همچنان هوار می‌کشید و دنبالش می‌دوید و صدایش می‌زد اما او اهمیتی نمی‌داد. فعلا تشنه به خون آن معمار احمقی بود که آن‌طور پروژه و نیروی کارش را معطل کرده و باعث ضررش شده بود. تا وقتی که برسد و او را پیدا کند،‌ در ذهنش هزاران بد و بیراه آماده کرد و حتی با او دست به یقه شد و کتکش زد!

حالا کاملا وارد محوطه شده بود و در محاصره‌ی انواع ابزار ساخت و ساز و نخاله‌های ساختمانی، به ساختمان‌ مرتفع و نیمه‌ساز مقابلش نگاه کرد تا جایی که گردنش از پشت کاملا خم شد و باعث شد از درد ناگهانی‌اش غرغر کند. حالا که ایستاده بود، مردِ جوان بخت برگشته با شتاب و نفس‌نفس به او رسید و درحالی که دستش را روی زانوهایش گذاشته بود، به زحمت گفت:
- آقای کیم... آق... الان که کسی اینجا نیست! یا جونمیون هیونگ! یه ساعته دارم دنبالت می‌دوئم و صدات می‌‌زنم، نمی‌شنوی؟!!

جونمیون اما باز هم بی‌توجه به او، چشم در اطراف می‌چرخاند تا بتواند کسی را پیدا کند و سراغ آن مردک عوضی را بگیرد؛ دیوانه جدی جدی تمام کارگران را مرخص کرده بود؟!

- با توام هیونگ! با توپ پر اومدی اینجا که چی بشه؟؟ که این یکی هم پَرِش بدی؟؟ می‌دونی پیدا کردن یه مهندس ناظر جدید که ساز خودشو نزنه و راضی شه که یه کار نیمه نصفه رو ادامه بده، چقدر کار سختی بود؟ مهندس قبلیو که فراریش دادی، بازم برات درس عبرت نشده؟ می‌خوای این طرح بکر و ساختمون پرخرجی که اون همه برای نقشه‌کشی و تا اینجا رسیدنش زحمت کشیدی و خرج کردی رو بخاطر ناسازگاریات بدی هوا؟! آخه واسه چی این‌قدر...

+ پیداش کردم!

جونمیون با حرص غرید و با دستانی مشت شده، بی‌توجه به مرد قدبلند و آشفته‌ی کنارش، راه کج کرد و به سمتی رفت و مرد جوان با دهان نیمه‌باز و صحبت نصفه‌ مانده‌اش، فقط به پشت سرش خیره شد؛ احتمالا باز یک دعوای دیگر، یک مهندس ناظر فراری دیگر و یک دردسر دیگر برای پیدا کردن شخصی مناسب! آه سوزناکی کشید و موهای شلخته شده‌ی ریخته روی پیشانی‌اش را با کف دست بالا فرستاد:
- ای بخت فلک‌زده‌ت پارک چانیول!

جونمیون با خشم عجیبی که در تنش حس می‌کرد، با قدم‌هایی بلند به سمت پشت ساختمان به راه افتاده بود. اینکه کسی مانع کارش می‌شد، از حرف‌هایش اطاعت نمی‌کرد و یا مخالفش کاری می‌کرد باعث می‌شد تا مرز جنون عصبانی شود. هرگز در زندگی‌اش چنین‌چیزی را تحمل نکرده بود و از این به بعد هم نمی‌کرد حتی اگر باز هم به قیمت از دست دادن سرپرستِ پروژه‌ای تمام می‌شد که حالا همه‌ی زندگی‌اش را بخاطرش سرمایه‌گذاری کرده بود. نفر قبلی بخاطر کم‌کاری‌ها و یک روز آمدن و دو روز نیامدن‌هایش، حسابی چوب خط جونمیون را پر کرده و اخراج شده بود و حالا این یکی... هاع! چطور جرات می‌کرد؟

[ Kim Husky ]Where stories live. Discover now