لبخندی زد.
+رایحه ام؟! میخوایی باهم کشفش کنیم؟!
با عقب کشیدن الفا سعی کرد نفس حبس شدشو نامحسوس بیرون بفرسته...
این دیگه چه کاری بود؟!
تا مرز سکته کردن پیش رفته بود!
الفا بلند شد و نگاه بدی به هر دو امگا کرد.
-چرا داری کمک این امگا پست میکنی؟!
با تعجب به الفا نگاه کرد.
خداایا... این دیگه چه لطفی بود که بهش کرده بودی؟!
بدترین الفایی که میتونست سر راهش قرار بگیره همین الفا بود...
با صدایی که نشون دهنده حال خرابش از شنیدن طرز صحبت الفا بود جوابشو داد.
+امگای پست؟! همه امگاها از نظر تو پستن؟!
با نیشخند الفا دلش میخواست بلند بشه و بزنه توی دهنش...
به خاطر اینکه الفارو دیده بود رایحه اش قوی شده بود و این باعث ضعفش شده بود... از طرف دیگه ام این طرز رفتار الفا حالشو بد تر کرده بود.
-همشون؟! نه عزیزم!
انگشت اشاره اشو به سمت بکهیون ترسیده گرفت.
-فقط امگاهایی مثل این...
+میخوایی ببریش؟! میدونی...
تا خواست تهدید کنه الفا هیییس بلندی بهش گفت که باعث شد زبونش قفل بشه.
لعنتتتت... لعنت به این سلطه ای که الفاها روی امگاشون داشتن...
الان میفهمید که چرا اپاش در مقابل اباش همیشه سکوت میکرد.
الان حتی خودشم نتونسته بود حرفشو کامل بزنه...
سهونی که خودشو، سرتق و لجباز ترین امگا میدونست، الان در برابر یه هیس گفتن الفاش؛ خفه خون گرفته بود...
-فکر کنم من و تو باهم داستانایی داشته باشیم...
اخمی کرد و تو چشمای الفا زل زد.
+خوشحال میشم از اینجا بری!
امگایی که کنار الفا ایستاده بود قدمی به سمت سهون برداشت.
-بفهم با کی داری حرف میزنی...
دیگه اعصابش نکشید و با خشم از جاش بلند شد.
تو یه لحظه به امگا حمله کرد و یقه اشو چسبید.
توی صورت امگا داد زد.
+خفههه شو... من بفهمم با کی حرف میزنم؟! دهنتو ببند تا قبل پاره کردنش بهم ندوختمش!
با قرار گرفتن دست الفا رو دستش و تماس پوستشون با هم دیگه لرزی به بندش افتاد.
سریع دستشو از یقه امگا برداشت.
+چیکااااار میکنی؟!
الفا که انگار چیز جالبی پیدا کرده باشه نزدیک سهون شد.
خواست عقب بره که زرنگ تر از امگا سریع دستشو پشت کمرش انداخت و جلو کشیدش.
با چسبیدن بدنش به امگا، حس اضطرابشو خیلی واضح درک کرد.
-هیی... بیبی! چرا اینقدر واکنش نشون میدی؟! من آلفاتم...
اخ که فقط کائنات میدونستن که چه قدر دلش میخواد در اون لحظه الفارو به قصد کشت بزنه...
ولی فااااک نمیتونست، هق...
+دستتو بردار!
-تو از الفاها بدت میاد؟!
این سوالو در حالی که ابروهاشو بالا فرستاده بود و نگاه بدی به سهون میکرد ازش پرسید.
با حرص تو چشمای الفا نگاه کرد.
چرا نوع نگاهش، ترسو به دل سهون مینداخت؟!
مگه نباید نگاهش ارامش بخش باشه برای امگاش؟!
پس این لعنتتتی چرا اینطوری بود؟!
+از قشر خاصی از الفاها بدم میاد که انگار توهم جزوشونی...
امگارو از خودش جدا کرد.
-از همین اول نا امیدم کردی...
سریع از الفا فاصله گرفت و سعی کرد نفسای تندشو اروم کنه...
نا امید کردن چه کوفتیه دیگه؟!
+بابت؟! اووم حتما از اینکه یه دستگاه تولید مثل گیرت نیوفتاده ناراحتی...
چشماشو ریز کرد و ادامه داد:
+مگه اینکه یه امگا کر و لال بخوایی؟! شرمنده! قراره حسابی بابت اینکه امگایی مثل من گیرت اومده پشمیون بشی!
کای پوزخندی زد.
-بعدا میتونیم درباره اش حرف بزنیم! ولی من امروز برای موضوع دیگه ای اینجا اومدم اما ناغافل اتفاق جذاب دیگه ای افتاد... خب برگردیم سر کارمون...
با رفتن الفا سمت بکهیون از استرس اب دهنشو قورت داد.
این آلفای لعنتی چرا اینقدر کاریزماتیک بود؟! اینم شانس سهون داشت؟
-خب من به خاطر تو اینجام...امگا!
-م...من؟!
پوزخندی که الفاش به بکهیون زد تن سهون رو هم لرزوند.
-الفااای عزیزت... میخواد شکایتشو پس بگیره! و تو رو! بسپاره دست من... این عالیه مگه نه؟!
با سفید شدن رنگ بکهیون، ترس به دل سهون راه پیدا کرد.
یعنی این الفا حاضر بود همین کارو هم با سهون بکنه؟!
+نمیتونی اینکارو بکن! بکهیون قانونی اینجاست...
-خب نکته اول... برای الفای تو هیچ نتونستنی وجود نداره...
چشماشو با حرص روی هم فشار داد.
واااایی تا حد داشت حرص میخورد که قلبشو درد گرفته بود...
متنفررررر بود از اینکه یکی اونو برای خودش بدونه...
+به الفای حیوون اون گفتی که میخوایی بیخیالش بشی!
کیونگسو که شاهد بحث رییسش با امگاش بود، سعی کرد لبخندشو که شکل می گرفت جمع کنه.
یکی امگارو پست میدونست و اون یکی الفارو حیوون میدونست.
اما بکهیون اون وسط درحالی که دست و پاهاش از شدت ترس یخ کرده بودن، نتونست جلوی چشم غره اشو به سهون در برابر توهین به الفاش بگیره...
بکهیون عاشق چانیول بود... نمیتونست تحمل کنه یکی پشت سرش بد حرف بزنه...
کای لبخندی به امگا زد.
-یعنی میگی اجازه بدم این امگا اینجا بمونه؟! خودتو خسته نکن عزیز من... تو هرکاریم کنی این امگا باید مجازات بشه، اتفاقا اگه پیش ما باشه براش بهتره تا بی افته دست قانون...
با اخم به الفا توپید:
+یعنی هرزه بودن براش بهتره؟! اون الفای احمق اینقدر بی وجوده که می زاره امگاش زیر. دست این و اون باشه؟!
کای شونه ای بالا انداخت:
-مگه قبلا انجامش نداده؟! پس میتونه دوباره هم انجامش بده!
+تو داری رسما اونو یه هرزه خطاب میکنی!
-خوشم نمیاد امگای من تو این مسائل دخالت کنه!
+من هنوز امگای تو نیستم ترجیح میدم وقتی مارکت رو گردنم باشه از همچین لفظی استفاده کنی...
با نیشخندی که روی لب الفا شکل گرفت و حرفی که بعدش زد احمقی نثار خودش کرد
-یعنی داری به این که هرچه سریعتر مارکت کنم دعوتم میکنی؟!
YOU ARE READING
I'm not virgin ⛓️⚖️
FanfictionI'm not virgin ⛓️⚖️من باکره نیستم کاپل: کایهون، چانبک، شیچول، کریسهو ژانر: امگاورس، انگست، درام، اسمات خلاصه: از وقتی به سنی رسید که تونست تفاوت آلفا و امگا رو بفهمه، تو سرش کوبیدن که یه امگا حق نداره با کس دیگه ای به جز الفاش باشه. از ماهیت جنسیش...