با بوی تعفنی که توی بینیش پیچید چشماشو باز کرد.
+بوی گند میاد.
سرش به شدت درد میکرد و نمیتونست تشخیص بده کجاست.
-بیدار شدی؟!
با تعجب به کسی که باهاش حرف زده بود نگاه کرد.
چندبار پلک زد تا تاری دیدش از بین بره.
اخرین چیزی که به یاد داشت تصویر اون آلفاهای حرومزاده ای بود که گرفته بودنش.
+اینجا کجاست؟!
-نمیدونم!
دستاشو تکیه گاه بدنش کرد تا بلند بشه.
نگاهی به اطراف کرد.
چند نفر دیگه هم تو اتاق بودن...
دستشو جلوی بینیش گرفت.
+بوی چه کوفتیه؟!
-بوی عرق، دستشویی، استفراغ، شاید هم بوی جسد امگایی که یه روزه مرده؟!
دندوناشو روی هم فشار داد.
با اینکه معده اش خالی بود ولی حس میکرد،داره بالا میاره.
جسد امگایی که یه روزه مرده؟!
اینجا دیگه چه جهنمی بود؟!
انتظار داشت دست و پا بسته ، جلوی آلفاش بندازنش... ولی اینجا...
+چندوقته اینجایی؟!
-اینجا نمیتونیم ساعت و زمان رو بفهمیم، فقط از اون پنجره کوچیک میفهمیم روزه یا شب...
نگاهشو به دریچه کوچیکی که در بالاترین نقطه دیوار قرار داشت، داد.
اینقدری کوچیک بود که حتی کله یه آدمم ازش رد نشه، چه طور این امگا اسمشو پنجره میذاشت؟!
-اگه میخوایی شمارش روزاتو داشته باشی رو دیوار خط بکش!
دستشو به دیوار تکیه داد و بلند شد.
+من قرار نیست تو این سگ دونی بمونم!
دستشو به دیوار تکیه داد و بلند شد.
اولش یکم سرگیجه داشت. نگاهی به اتاق کرد و سمت تنها دری که وجود داشت، رفت.
دستاشو مشت کرد و به در کوبید.
+لعنتیا،کدوم گوری هستید؟! درو باز کنید.
مشتاشو محکم به در کوبید.
+به اون رئیس عوضیتون بگید خودش جلو بیاد چرا نوچه هاشو فرستاده؟!
-تمین اینو خفه اش کن...
امگایی که باهاش حرف زده بود، سمتش اومد.
-نکن! اذیت کنی اول از همه روی تو آزمایش انجام میدن.
با چشمای گرد شده به امگا نگاه کرد.
آزمایش؟! کای، میخواست همون کاری رو که پیشنهادشو به چان داده بود، انجام بده؟!
کنار در سر خورد.
+ولی من امگاشم...
تمین کنارش زانو زد.
-اگه زرنگ باشی میتونی زنده بمونی!
+باید چیکار کنم؟
تمین نیشخندی بهش زد.
-چرا فکر کردی راه زنده موندنو بهت میگم؟! خودت پیداش کن، من دوماهه اینجا دووم اوردم، خیلیا بودن که کارشون به دو، سه روز بیشتر نکشید!
ناباورانه خندید.
+واقعا ممنون!
-باید خودخواه باشی تا بتونی اینجا زنده بمونی، حتی به بهای قربانی کردن بقیه!
سرشو تو دستاش گرفت و آهی کشید.
واقعا دوست نداشت آخرش اینطوری بشه!
-تو رو چه طوری گول زدن؟!
+چی؟!
تمین آهی کشید.
-من میخواستم از کشور فرار کنم، میدونی که امگاها تنها نمیتونن از کشور خارج بشن، تو اینترنت سرچ کردم که چه طوری میشه بدون آلفا به خارج سفر کرد که یه تبلیغ برام باز شد. بیشتر کلاه برداری بود! تو قایق بیهوشم کردن و الان دوماهه اینجام! تو چی؟!با حرص خندید.
+آلفام اوردتم اینجا!
-چرا؟!
با حرص بلند شد، لگدی به درد زد.
+حداقل بیایید این جنازه رو بردارید!
-وقتی غذا بیارن، میبرنش!
با ذوق سمت تمین برگشت.
+واقعا؟
-یه روز در میون بهمون غذا میدن، البته نصف تعداد و باید خیلی وحشی باشی تا بتونی به چیزی برسی، موقع غذا دادن، جنگ جهانی شروع میشه.
چندبار پلک زد. احمقانه بود!
گوشه ای رفت و نشست. باید فکر میکرد که چه طوری از این مخمصه نجات پیدا کنه.
هدف کای از اینکه اینجا اورده بودش، چی بود...
یعنی واقعا قرار بود، اجازه بده کارایی که با بقیه میکنن، روش انجام بشه؟!
+ولی من امگاشم...
سرشو به دیوار تکیه داد. یه صدایی بهش نهیب زد.
(مهم نیست که امگاشی! تقاص فریب دادنشو،پس میدی! )
نفس عمیقی کشید، دلش میخواست دوباره سمت در بره و تا جایی که میتونه، مشتاشو به در بزنه.
نگاهشو دور اتاق چرخوند. فقط یه توالت فرنگی وجود داشت و به قدری اتاق کثیف بود که حالشو بهم میزد.
+این دیگه چه کثافت دونی ای که ساخته!
سرشو تو دستاش گرفت.
دلش میخواست گریه کنه، یک سال مثل فراری ها زندگی نکرده بود که دوباره به نقطه اول برگرده!
بزرگ ترین پشیمونیش این بود؛چرا سریع یه آلفارو پیدا نکرد که مارکش کنه؟ تو این مدت هیچ آلفایی به دلش نشست. امگای احمق درونش بدجوری دل به آلفای عوضیش باخته بود.
با شنیدن صدای در، سریع نگاهشو به در داد.
در باز شد و دوتا آلفا وارد اتاق شدن.
یکی از آلفا ها یه ظرف غذای پلاستیکی رو وسط اتاق پرت کرد.
با حمله ور شدن امگاها سمت غذا، بلندشد.
+منم گشنمه!
شوکه به ظرفی که توش چندتادونه کوفته برنجی بود و کمتر از چند ثانیه خالی شده بود نگاه کرد.
امگاهایی که غذا گیرشون نیومده بود به کوفته هایی که داخل دست بقیه بود، چنگ میزدن و حتی دونه های برنجی که روی زمین کثیف، میریخت رو برمیداشتن و میخوردن.
+اینجا جهنمه!
با حرص سمت آلفاهایی که با لذت به امگاهای در حال تقلا نگاه میکردن و میخندیدن، رفت.
+شما عوضیا!
وقتی دید نگاه آلفاها به سرعت خشمگین شد، آب دهنشو با ترس قورت داد.
اینا آلفاهای عمارت نبودن که جلوش سر خم کنن و بهش احترام بزارن، با نگاهشون داشتن، درسته قورتش میدادن.
+میخوام آلفامو ببینم!
-آلفات نمیخواد تو رو ببینه! البته که تو دیگه امگای اون نیستی!
آلفاها کنار رفتن و تونست چهره دی او رو ببینه!
بینیشو چینی داد.
+خیلی ازت خوشم میاد، تو این وضعیت باید قیافتم تحمل کنم؟!
-وضعیتیه که لیاقتشو داری!
عصبی خنده ای کرد.
+جدی؟! تو کی هستی که اینطوری با من حرف میزنی؟!
نگاهشو ریز کرد و به گردن دی او خیره شد.
+معلوم نیست کدوم آلفای احمقی مارکت کرده!
-یعنی آلفای خودت احمقه؟!
دستشو رو دلش گذاشت و خنده بلندی کرد.
+داری میگی کای مارکت کرده؟! مسخره ترین جوک سال رو گفتی! میخوام ببینمش!
دی او شونه ای بالا انداخت.
-اینکه باور کنی یا نه، اهمیتی برام نداره! در ضمن آلفای من تمایلی نداره که امگایی مثل تو رو ببینه!
YOU ARE READING
I'm not virgin ⛓️⚖️
FanfictionI'm not virgin ⛓️⚖️من باکره نیستم کاپل: کایهون، چانبک، شیچول، کریسهو ژانر: امگاورس، انگست، درام، اسمات خلاصه: از وقتی به سنی رسید که تونست تفاوت آلفا و امگا رو بفهمه، تو سرش کوبیدن که یه امگا حق نداره با کس دیگه ای به جز الفاش باشه. از ماهیت جنسیش...