Part 17 ⛓️⚖️

537 147 18
                                    

رابطه ووت و سین ناراحت کننده اس🫠 قهر میکنما...







با عصبانیت جیغ زد‌.
+اپااااا!
هیچول ابرویی بالا انداخت و انگشتشو با تهدید سمتش تکون داد.
-نه!
+چرا؟!
هودی عروسکیاشو تو پلاستیک مشکی کرد.
-مگه قراره بری مهد کودک؟! این لباسارو جلوش بپوشی میره سراغ یکی دیگه!
نفس عمیقی کشید و روی تختش نشست.
+بره! کی اهمیت میده!
هیچول چشم غره ای بهش رفت.
-بعدا دستش به یه امگای دیگه بخوره میفهمی چه تیری تو قلبت فرو رفته!
+اپا دور نندازشون! بزار کنار میبرم برای بهزیستی!
-باشه ولی حق نداری برشون داری!
سرشو تکون داد و روی تخت دراز کشید.
پس فردا وارد هیتش میشد و فردا هم قرار بود از اینجا بره!
+اپا، نمیشه باهاش صحبت کنید که توی این هیتم کاری نکنیم؟! من آمادگیشو ندارم!
کل امیدشو روی اینکه فقط بتونه با مظلوم نمایی آلفاشو راضی کنه که ایندفعه رو باهاش نخوابه، گذاشته بود...
ولی اگه مجبورش میکرد...
-من که نمیتونم برم بهش بگم هی، با پسرم ایندفعه نخواب! دفعه بعدی انجامش بده!
+من نمیخوام!
-اذیت میشی سهون! چه فرقی داره الان یا یه ماهه دیگه؟! انجام بدید تموم بشه بره!
آهی کشید و به سقف نگاه کرد.
+کاش به همین راحتی که میگفتی میبود!
هیچول سری از روی تاسف تکون داد.
-نه به اون موقع که تو هیتت جیغ و داد میکردی که میخوایی با یکی باشی نه به الانت...
از روی تخت بلند شد.
+آپا من واقعا استرس دارما! چه طوری باید درد مارک شدنو تحمل کنم؟! اصلا نمیتونم!
هیچول قیافه اشو توهم کشید.
-دردش زیاده، ولی فقط یه باره!
خنده تمسخر آمیزی کرد.
+مرسی از همدردیت!
-غذای خوشمزه درست کردم بخوری کل نگرانیات از بین میره!
زورکی لبخندی زد.
+آپا، اگه بهت یه کافه قنادی بدن، چیکار میکنی؟!
-ها؟ کافه قنادی؟!
متاسف سرشو تکون داد.
+تا دوسال پیش آرزوشو داشتی.
هیچول اخمی کرد.
-کافه به چه دردم میخوره! همینطوریشم مشتری ندارم! پاشو بقیه وسایلتو خودت جمع کن!
با رفتن هیچول آهی کشید.
گوشیشو از روی میز برداشت و به کریس زنگ زد.
مثل همیشه سریع جواب داد.
-جونم؟!
+اینطوری جواب منو میدی؟ جواب امگاتو چه طوری میدی؟!
-میگم جونم عشقم!
+دوتاتون درد بگیرید! مغازه ای که گفتمو آماده کن، خودتم بعدا بهش بگو...
-حالا بزار فرار از زندانت قطعی بشه بعد به بقیه چیزاش فکر کن!
خنده ای کرد.
+اگه نشه مرگم قطعی میشه!
-به این فکر کردی اگه بعدا پیدات کنه صد درصد میکشتت؟!
+اه، توهم مثل سوهو شدی! همه اش حرف بد میزنی من مرحله اولشو بزار انجام بدم هیتمو بپیچونم، بعدا به بقیه اش فکر میکنم!
-اوکی! موفق باشی...
+کریس فقط سریع...
-باشه، دست من نیست که عزیزم، تو هیتتو یه کاری کن بقیه اش با من...
+باشه، بعدا میبینمت.
گوشی رو قطع کرد.
چشماشو بست و دوباره روی تخت دراز کشید.
............
وسط تختشون پرید و اصلا هم توجهی به چشم غره رفتنای شیوون نکرد.
+آپا بغلم کن!
هیچول خندید و سهونو تو بغلش گرفت.
-بچه نیستی سهون!
-بس کن شیوون! پسرک خوشگلم امشب دیگه میتونه پیش ما باشه.
لبخندی زد و سرشو تو پیراهن هیچول کرد.
+اپا، دلم واقعا برات تنگ میشه!
-قرار نیست جای دوری که بری! بعد هیتت بهت سر میزنم و کلی شیرینی و کیک برات میارم باشه؟!
با ذوق خندید.
+غذا هم بیار! خدمتکارای اونجا دستپختشون خوب نبود، اخه مگه یه آلفا میتونه اشپزی کنه؟! دوتا آلفای احمقو گذاشته برای اشپزی... ضد امگاعه مردک...
-اینطوری جلوش حرف نزن!
تو بغل هیچول چرخید و پشت چشمی برای شیوون نازک کرد.
+بایدم ازش دفاع کنی! اه... حال بهم زنا...
هیچول روی موهای سهونو بوسید.
-سهون عادت کن! اون آلفاته و تو فقط یه آلفا داری...
+واقعا شما هیچ مشکلی باهاش ندارید؟! البته نه تا وقتی که کارشو یه نفر لاپوشونی میکنه!
شیوون آهی کشید.
- بسه سهون! وگرنه پاشو برو تو اتاق خودت...
نچی کرد و چشماشو بست.
+نمیخوام! اپا لامپارو خاموش کن! نمیدونم چه طوری این آلفای بداخلاقتو تحمل میکنی! من که از دستش دارم راحت میشم!
هیچول  سهونو از خودش جدا کرد و برقارو خاموش کرده بود.
-تو فعلا به فکر آلفای خودت باش! آلفای من صد، صفر از اون جلوتره...
آهی کشید.
+فقط اینو کم داشتم که توهم آلفاتو تو سر من بکوبی! اتفاقا کای برعکس چیزی که نشون میده خیلیم خوبه! من که راضیم...
-سهون، حواستو جمع کن! من چیزایی ازش دیدم که تو ندیدی! جلوی اون مثل من زبون درازی نکن که ساکت نمی مونه و نگاهت کنه،اگه حرف زیادی بزنی قطعا زبونتو از تو حلقومت بیرون میکشه.
لباشو روی هم فشار داد و به حرفای شیوون فکر کرد.
خودشم میدونست که کای یه شخصیت ترسناک داره که هنوز ندیده!
بکهیونم درباره اش بهش هشدار داده بود.
قطعا اگه میفهمید که باکره نیست اون روی ترسناکشو نشون میداد.
ولی چه طوری اینقدر راحت حرفای سهونو باور میکرد؟! گاهی به خودش شک میکرد که داره تظاهر میکنه یا واقعا باور کرده...
ولی خب سهونم یه امگای احمق نبود که جلوی آلفاش موقع دروغ گفتن لحنش بلرزه و نگاهشو بدزده... به قدر کافی بازیگری و دور زدن آلفاهارو یاد گرفته بود.
+توی کاری که انجام میده... قتل هم اتفاق می افته؟!
-نمیشه اسمشو قتل گذاشت. ولی اتفاق میافته!
با چشمای گرد شده پوزخندی زد.
+چی؟! دقیقا چه غلطی میکنه؟!
-سهون! این ازمایشا اگر روی اون امگاها انجام نشه باید روی امگاهای سالم انجام بشه!
با ناباوری سرشو چرخوند.
+داری میگی امگاهایی که باکره نیستن، سالم محسوب نمیشن؟!
-سهون اگه بحثی داری برو با آلفات بحث کن نه من...
+تو داری روی این کارش سرپوش،میزاری!
-من سرپوش نمیزارم! اون به بالاتر از منم وصله!
با بغض و بهت دوباره چرخید و سرشو روی سینه هیچول گذاشت تا با صدای قلبش آروم بشه.
-ازت متنفرم  و برات متاسفم!
هیچول هیسی گفت و برای جلوگیری از بحث جدیدی که قرار بود پیش بیاد گفت:
-سهون، بسه... من باید بخوابم فردا کار دارم، هردوتاتون ساکت بشید!
چشماشو بست تا قطره های اشکی که داشتن جمع میشدن بیرون نیان.
اون آلفا به طرز مزخرفی بد بود...
ازش واقعا متنفر بود...
..............
+کای کجاست؟!
دی او سمت سهون چرخید.
-سرکار!
پوزخندی زد و پشت سر امگا وارد اتاقی که رفته بود، شد.
+چه خوش آمد گویی گرمی از امگاش کرد.
-اینجا اتاق توعه!
با تعجب به اتاق نگاه کرد.
دکورش شبیه اتاق خودش بود با این تفاوت که وسایل به زور کنار هم دیگه چینده نشدن و فضای زیادی داشتن!
+اتاق من؟!
-آره!
+فکر میکردم تو اتاق خودش میمونم!
-تو اتاق خودش میمونی! ولی بهت احترام گذاشته و برات یه فضای خصوصی هم درست کرده.
خنده تمسخر آمیزی کرد.
+وااو، اینقدر حس تشکر و قدرانی دارم که نمیتونم توصیفش کنم!
دی او پوکر نگاهش کرد.
-میتونی تا وقتی که میاد از فضای اتاق لذت ببری یا اینکه با من بیایی تا جاهای دیگه خونه رو نشونت بدم!
نفس عمیقی کشید.
حوصله اینکه توی اتاق بمونه و به این فکر کنه فردا چه بلایی سرش میاد رو نداشت.
+میشه ۵ دقیقه بیرون منتظر بمونی؟! لباسامو عوض کنم!
دی او ابرویی بالا انداخت و با تعجب بیرون رفت.
لباساش که خوب بود!
با رفتن امگا درو بست و سمت چمدون نسبتا بزرگش رفت.
چمدونو باز کرد و یه رکابی و شلوار برداشت.
وقتی لباساشو عوض کرد توی آیینه قدی نگاهی به خودش کرد و لبخندی زد.
+همیشه اولیتت خودت باش! اوکی؟!
در اتاقو باز کرد.
+کای گفت سالن ورزشی داره! میخوام ورزش کنم!
دی او با تعجب به سهون نگاه کرد.
-کای بفهمه اینطوری تو خونه میخوایی راه بری، اول منو میکشه بعد تو رو...
اخمی کرد.
+چمه مگه؟!
-همه تو این خونه آلفا هستن!
شونه ای بالا انداخت...
+این مشکل من نیست! مشکل آلفاعه عزیزمه!
دی او چشماشو روی هم فشار داد و بازوهای سهونو گرفت.
-برو یه چیزی روی این کوفتی بپوش! عملا انگار هیچی نپوشیدی!
با حرص وارد اتاقش شد.
+به من چه! رسما کوچک ترین سایزو گرفتم!
با حرص لباساشو بهم ریخت و یه هودی تنش کرد.
+راضی شدی؟!
دی او سری تکون داد.
-بهتر شد.
پشت سر امگا راه افتاد.
+لی برگشت؟!
-اره!
سری از روی تاسف تکون داد و نچ نچی کرد.
+آلفای بدبختتو که کشتی خودتتم بدبخت کردی! حداقل اون بتا رو دیگه بدبخت نکن!
دی او برگشت و چشم غره ای بهش رفت.
-خیلی حرف میزنی!
+احمق!
دی او لبشو گاز گرفت و نفس عمیقی کشید تا چیزی به امگای پرو مقابلش نگه.
-اینجا سالن ورزشیه!
با ذوق امگا رو کنار زد و در رو باز کرد.
چشماشو دور تا دور سالن چرخوند و خندید.
یه طرف دیوار شیشه کامل بود و به حیاط دید داشت و نور سالن فوق العاده بود!
سمت سیستم صوتی رفت.
با ذوق دستشو روی سیستم کشید.
+اینجا بهشت منه!
سیستمو روشن کرد و با صدای بلندی که تو فضا پیچید با ذوق سمت دستگاه ها رفت.
برای مدتی هم که شده بود می تونست از فکر بیرون بیاد و استرسشو تخلیه...
نفس عمیقی کشید و آروم شروع به گرم کردن بدنش کرد.
............
در حال زدن وزنه پا بود که صدای آهنگ کم شد.
-شنیدم خیلی وقته اینجایی!
چشماشو روی هم فشار داد.
کابوسش اومده بود!
بلند شد و عرق پیشونیشو پاک کرد.
با حرص و نفرت به آلفا نگاه کرد.
+خسته نباشی، روز کاریت چه طور بود؟!
کای ابرویی بالا انداخت و اروم سمت امگا اومد‌.
-روز کاریم؟! خوب بود!
پوزخندی زد و سمت تردمیل رفت تا عضله پاهاشو ریلکس کنه.
کای اخمی کرد، از این بی توجهی دلخور شده بود.
-چرا روز قبل هیتت بدنتو خسته میکنی عزیزم؟! بهتر بود امروز استراحت میکردی تا فردا انرژی داشته باشی!
+چرا نمیری لباسای بیرونتو عوض کنی؟! باید عضله پاهامو ریلکس کنم، یه هفته اس ورزش نکردم باید سرد کنم تا بدن درد نگیرم!
عملا داشت از طرف امگا بی توجهی دریافت میکرد.
نفس عمیقی کشید.
-باشه، من میرم دوش بگیرم!
با رفتن کای نفس عمیقی کشید.
چه طوری باید موضوع رو مطرح میکرد که به جواب دلخواهش برسه؟!
تردمیل رو خاموش کرد و از سالن بیرون رفت.
هودیشو روی شونه اش انداخت و فقط استیناشو بهم گره زد.
از پله ها بالا رفت و وارد اتاق خودش شد.
با دیدن جعبه ای که روی تخت بود ابرویی بالا انداخت و سمت تخت رفت.
در جعبه رو باز کرد و با تعجب به محتویات داخلش نگاه کرد.
لبخندی زد و جعبه رو برعکس خالی کرد.
توش کلی خوراکی خوشمزه بود.
+آه، برام خوراکی گرفته بعد من اونطوری بهش بی اهمیتی میکنم! خاک بر سرت سهون مثلا قرار بود مخشو شست و شو بدی...
از خوراکی ها دل کند و حوله اشو از توی چمدون برداشت.
وارد حموم شد و اخمی کرد.
+چرا اینجا وان نداره؟!
اگه میدونست که کای حموم نیست میرفت و از حموم اتاقش استفاده میکرد.
حوله اشو اویزون کرد و دوش آبو باز کرد.
+حالا انگار همیشه تو وان بودم... خوبه دستشویی و حمومم باهم یه جا بود...
بعد از اینکه یه دوش کوتاه و مختصر گرفت حوله اشو تن کرد و از حموم بیرون اومد.
هودیشو که وسط اتاق بود برداشت و یه شلوارک دیگه از  چمدون بیرون اورد.
لباساشو تن کرد و روی تخت نشست.
+عجیبه ازش خبری نشده!
نفس عمیقی کشید از اتاق بیرون رفت.
باید باهاش صحبت میکرد.
اتاق خودش دقیقا کنار اتاق کای بود.
بدون اینکه در بزنه در اتاق رو باز کرد.
کای جلوی آیینه ایستاده بود و موهاشو مرتب میکرد.
+میشه باهم صحبت کنیم؟!
-راجب؟!
وارد اتاق شد و در رو بست.
هرچی سیاست داشت باید به کار میگرفت.
سمت کای رفت و از پشت بغلش کرد.
+من استرس دارم!
دروغم نمیگفت واقعا مثل سگ استرس داشت!
کای ابرویی بالا انداخت و از تو آیینه بهش نگاه کرد.
-نیازی نیست استرسی داشته باشی! قرار نیست آسیبی بهت وارد بشه... من کارمو بلدم!
لباشو روی هم فشار داد.
خب لعنتی... اگه میفهمید که باکره نیست قطعا بهش آسیب وارد میشد!
دستشو وارد لباس کای کرد و آروم سیس پکاشو لمس کرد.
از خداش بود که بتونه با این آلفا بخوابه و داخلش ضربه بزنه...اما!
-وارد هیتت نشدی ولی شیطونیت گرفته؟!
لبشو گاز گرفت و ازش جدا شد.
+فردا وارد هیتم میشم!
کای لبخندی زد و سمتش برگشت.
-میدونم! خیلی وقته دارم لحظه شماری میکنم تا تو رو برای خودم بکنم!
+من مال تو هستم! این ثابت شده اس، نیازی به سکس و مارک کردن نیست!
-خب؟!
+رایحه ات چیه؟!
چشمای کای درشت شد.
-چرا الان اینو میپرسی؟! صبر کن فردا میفهمی...
نفس عمیقی کشید و شجاعتشو جمع کرد.
توی چشمای آلفا زل زد و محکم گفت:
+من نمیخوام فردا باهات بخوابم!
کای اخمی کرد.
-چی گفتی؟!
قطعا شنیده بود که چی گفته، ولی لعنتی برای چی میخواست که تکرارش کنه؟!
نفس عمیقی کشید و دستای کای رو گرفت.
+لطفا! من آمادگیشو ندارم، یه خورده بهم مهلت بده... نمیتونم تو این هیتم باهات باشم!
کای دستاشو از تو دستای سهون بیرون کشید.
-برای چی آمادگیشو نداری؟!
+نمیخوام مارکم کنی!
-هروقت خواستی مارکت میکنم!
با حرص چشماشو روی هم فشار داد.
+نه نه... در اصل نمیخوام باهات بخوابم! من تو رو به عنوان آلفام قبول ندارم! خودت قول دادی باهام کنار بیایی... نمیخوام مجبورم کنی که باهات بخوابم چون هیچ میلی به اینکار ندارم!
کای خنده ای کرد...
در واقع خنده اش، ترسناک هم بود.
-منو به عنوان آلفات قبول نداری؟! چه مزخرفاتی...
اه داشت گند میزد.
+چیزه تو رو به عنوان آلفام قبول دارم... ولی ما باهم توافق کردیم... قرار شد...
با قدمی که کای سمتش برداشت، حرفشو قطع کرد و عقب رفت.
کای با حرص کمرشو گرفت و ثابت نگهش داشت.
-چه مرگته سهون؟! من حوصله بچه بازیاتو ندارم!
+نمیخوام باهات بخوابم... اینقدر سخته بفهمی؟ هربار که منو دیدی گفتی بدنمو میخوایی مال خودت کنی... به جز اینکه باهام سکس داشته باشی و عطشت بخوابه به چیز دیگه ای فکر نمیکنی، این حال منو بهم میزنه!
کای نفس عمیقی کشید.
-جز طبیعت بدنته سهون، مقاومت نکن... تو خودت فردا التماس میکنی که باهات بخوابم و باکرگیتو بگیرم!
+من هیچ وقت برای اینکه باکرگیمو ازم بگیری بهت التماس نمیکنم!
چون در واقع باکرگی ای نداشت که کای ازش بگیره!
-سهون! چرا اینطوری میکنی؟!! مشکلت چیه؟
+من مشکلی ندارم...ولی تو مثل آلفاهای عهد بوق میخوایی باهام بخوابی...
کای نیشخندی زد.
-یعنی حاضری فردا کلی درد بکشی فقط به خاطر اینکه نمیخوایی مثل امگاهای عهد بوق رفتار کنی و سلطه پذیر آلفات باشی؟!
لباشو روی هم فشار داد.
+اره!
-خودتو هم بکشی من فردا باهات میخوابم و نمیزارم تو هیتت درد بکشی!

I'm not  virgin ⛓️⚖️ Where stories live. Discover now