Part 37⛓️⚖️

679 245 76
                                    

شرط ووت پارت بعدی هم یادتون نره(:
یه اسپویل از پارت بعد تو این قسمت هست، ببینم کی میتونه بفهمه چیه؟🤭

با صدای بازشدن در پلکاش لرزید و از خواب بیدار شد.
با حس کردن بوی آتیش چشماشو باز کرد.
-هنوز خوابیدی وروجک؟!
پلک محکمی زد.
وروجک؟! مغزش هنوز خواب بود و نمیتونست درست فکر کنه!
الان کای بهش گفته بود وروجک؟!
با توجه به روشن بودن هوا، یعنی اینکه خیلی زودتر از روزای دیگه برگشته...
شایدم هنوز خواب بود... و الان کای تو خواب بهش گفته وروجک!!!
وقتی دید کای داره دکمه های پیراهنشو باز میکنه توی دلش ناله ای کرد!
دوباره رابطه میخواست؟!
راه فرار از کدوم طرف بود؟!
با دراز کشیدن کای کنارش، چرخید و بهش بدون اینکه حرفی بزنه بهش نگاه کرد.
ای کاش بعد حموم لباس میپوشید و لخت نمیخوابید...
-ناهار نخوردی؟!
ابروهاشو به معنی نه بالا فرستاد.
این مکالمه عادی، برای سهون خیلی عجیب بود!
کای دستشو از زیر گردنش رد کرد و سمت خودش کشید.
آروم در گوشش گفت:
-میخوایی بگم چیزی برات بیارن؟!
شوکه گفت:
+نه...
-اوه، شونه ات کبود شده!
با چشمای گرد شده شونه اشو بالا داد تا ببینه ولی کای نذاشت و درعوض لبشو رو کبودی شونه اش گذاشت و بوسید...
نفس عمیقی کشید و  به سقف نگاه کرد.
مثل اینکه هنوز خواب بود یا شایدم دنیا به آخر رسیده بود!
+چی شده؟!
کای سرشو تو گردنش کرد و بعد از اینکه نفس عمیقی کشید، گفت:
-هیچی! دیشب رایحه ات تند و تیز بود ولی الان خنک و ملایم...
مثل اینکه یه چیزی تو کله آلفاش خورده بود... یه چیز خیلی محکم وگرنه این رفتار از آلفای عوضیش واقعا بعید بود!
با حرکت دست دیگه کای رو شکمش و لمس شدن پوست لختش، دندوناشو روی هم فشار داد.
اگه رابطه میخواست چرا فقط انجامش نمیداد و اینقدر رفتارای عجیب از خودش نشون میداد؟!
-تا هفته دیگه اندازه یه لوبیا میشه!
+چی؟!
-بچمون!
لباشو روی هم فشار داد تا نخنده... قطعا دیوونه شده بود!
به خدا آلفاش دیوونه شده بود...
اگه میفهمید قرص خورده، چیکارش میکرد؟!
+بهت نمیاد برای یه بچه اینقدر ذوق داشته باشی...انگار که قراره یه چیز بزرگ تر بهت برسه!
-به من نه! به بچه آلفامون...
کای دستشو پایین تر برد و آلتشو لمس کرد.
لخت خوابیدن اشتباه بزرگی بود!
+چی؟!
-وقتی به دنیا اومد میفهمی!
با لمس بیشتر، ناله ای کرد.
با اینکه میلی به رابطه نداشت، اما حرارت بدن آلفاش و رایحه شدیدش، بدنشو آماده یه رابطه دیگه کرده بود و ترشح اسلیکش زیاد شده بود...
+آهه...فکر کردم بتونی تا شب تحمل کنی! ولی کمتر از نصف روز خودتو باختی!
کای دستشو لای پاهاش برد و دوتا از انگشتاشو داخل سوراخش کرد.
-دلم برای داغی بین پاهات تنگ شده بود...
با دستش چنگی به آلت آلفا از روی شلوار زد.
+تو دلت تنگ شده بود یا یکی دیگه؟!
کای با حرص تو گردنش غرشی کرد.
پوزخندی زد و به عقب هلش داد.
روی بدنش نشست و با اخم بهش نگاه کرد.
دورانی باسنشو روی عضو کای تکون داد.
+کلی منتظر راتت بودم و خبر راتتو با دوتا امگا داخل اتاقت شنیدم... ولی الان اینطوری داری برای من له له میزنی؟!
صورتشو نزدیک صورت کای برد و خط فکشو لیس زد.
+اگه نمی اومدم، با اون دوتا هرزه میخوابیدی؟!
-میدونستم میایی!
+خیلی به خودت مطمئنی!
دکمه شلوار کای رو باز کرد و شلوارشو پایین کشید.
نگاهی به عضو بزرگ و تحریک شده اش کرد.
+دلم میخواد به آلفای عزیزم سواری بدم ولی به یه شرط...
با بالارفتن ابروهای کای، لبخندی زد.
+از فردا باهات میام، میدونم شرکت جدا داری، به دوست عزیزت بگو بکهیون روهم بیاره!
کای اخمی کرد.
قبل اینکه حرفی بزنه، دستشو رو لباش گذاشت.
+میتونی بعد کارمون بهش فکر کنی! فعلا از اولین سواری امگات لذت ببر!
کمرشو بلند کرد و بعد از تنظیم سوراخش، خیلی یهویی بدون اینکه فرصتی برای تحلیل به خودش بده، کامل عضو کای رو وارد خودش کرد و دردی که تا ستون فقراتش نفوذ کرد رو به جون خرید!
+آهههه فاااک...
کای پهلوهاشو گرفت.
-هییش! آروم انجامش بده!
با درد چشماشو بست!
چرا به این فکر نکرده بود که الان تو هیتش نیست و آلفایی که قراره باهاش بخوابه یه آلفای رات شده با عضو بزرگتره؟!
دستاشو رو سینه کای تکیه داد و آروم خودشو  رو عضوش تکون داد.
هنوز دو سه بار بیشتر تکون نخورده بود که کام سفید رنگش روی شکم کای ریخت.
ناله ای کرد و حرکاتشو تند تر کرد.
+همه اش تقصیره خودته! وگرنه من اینطوری نبودم!
کای پوزخندی بهش زد.
-عادیه... چون امگای منی! هیچکس مثل من نمیتونه کمتر از یک دقیقه کامت کنه!
ناله بلندی کرد و سرشو عقب فرستاد.
حق با کای بود، هیچ آلفایی نمیتونست همچین لذتی رو حتی وقتی که هیت نیست بهش بده!
وقتی کای دو طرف باسنشو گرفت و چنگی بهش زد، حرکاتشو تند تر کرد تا لذت بیشتری به آلفا بده.
..................
کای کمرشو ثابت نگه داشت و ازش خارج شد.
با برجسته شدن رگای گردن آلفاش و خیس شدن رونش لبخندی زد.
خودش چند دقیقه پیش برای سومین بار کام شده بود و دیگه نیازی نداشت.
کنار کای دراز کشید و سرشو روی سینه اش گذاشت.
چشماشو بست و به صدای ضربان قلبی که به خاطر ارضا شدن تند شده بود گوش داد.
+وظیفه دوباره حموم کردنم به عهده خودته!
-نظرت با یه راند دیگه داخل حموم چیه؟!
+فعلا میخوام بخوابم...
-تازه بیدار شدی!
+نیم ساعت سواری کردن رو دیکت کل انرژیمو گرفت!
کای بغلش کرد و پتو رو روش کشید.
-اونطوری که تو یهو روش نشستی، همینکه فلج نشدی جای شکر داره!
بی حال خندید و سرشو تو گردن آلفا برد و رایحه اشو وارد ریه هاش کرد.
رایحه آلفاها چی داشت که مثل مسکن عمل میکرد؟!
+بکهیونم بیاد؟!
-باید آلفاش اجازه بده!
+خب به آلفاش بگو بکهیونو بیاره!
چشماشو بست، اصلا دلش نمیخواست از آلفاش دور بشه، آرامشی که بعد از رابطه بهش میداد، تکرار نشدنی بود!
-واقعا پدرت یه امگارو کشته؟!
با تعجب سرشو عقب برد.
+چرا یهویی اینو میپرسی؟!
-ذهنمو مشغول کرده!
+آپام سال آخر دانشگاه بود که شیوون رو دید، توی تولد یکی از دوستاشون بوده و دقیقا تو رات شیوون... میگفت که اون موقع داشته یه امگارو میبوسیده و به یه اتاق میبردتش که به فاکش بده! بعد چند روز اون
امگا در حالی که حسابی کتک خورده بوده پیش شیوون میره و بهش میگه که امگاش منتظرشه!
خنده ای کرد و ادامه داد.
+حالا درسته که شیوون مارکش کرد و نذاشت درسشو بخونه و مدرکشو بگیره، بعد چند ماهم نات شد تا قشنگ دست و بالش مثل الان من بسته بشه یا وقتی میخواست یه کافه قنادی بزنه دوباره آلفاش جلوشو گرفت ولی تو مسئله خیانت خیلی جدی عمل میکنه و واقعا یه امگارو کشته... البته پرونده امگا به عنوان خودکشی بسته شد!
‌-اخلاقتون مثل همه!
دوباره سرشو تو گردن کای برد.
+من مهربون ترم! اگه آپا جای من بود تو رو هم با اون چاقو پاره می کرد!
کای دستشو دور کمرش حلقه کرد و به خودش فشارش داد.
-به پدر امگات میگی آپا، ولی پدر آلفات اسمشو صدا میکنی...
+چون با من مثل بقیه امگاها رفتار میکرد نه مثل یه پدر...
-پس به خاطر همین باکرگیتو به یه آلفای دیگه دادی! لجبازی با خودت و پدرت...
بدون اینکه جواب کای رو بده، چشماشو بست و سعی کرد بخوابه...
اصلا حوصله فکر کردن به اینکه چرا باکرگیشو از دست داه نداشت!
...................
سشوار رو خاموش کرد و روی میز گذاشت.
+قرار بود برای من آرایشگر بیاری!
-ولی موهات قشنگه...
از تو آیینه چشم غره ای به کای رفت.
+نمیخوام!
-اوکی!
بلند شد و سمت در رفت که کای صداش کرد.
-کجا میری؟!
+یه چیزی کوفت کنم!
از اتاق بیرون رفت. در کمال تعجب بعد از سه راند راند دیشب و سه راند امروز، میتونست راه بره!
+گشاد شدم؟!
سمت آشپزخونه  رفت. آلفاهایی که دور یه میز کوچیک نشسته بودن و مشغول حرف زدن باهم بودن، با دیدنش ساکت شدن!
+اووم...چیزی برای خوردن هست؟!
یکی از آلفاها بلند شد.
-الان غذارو گرم میکنم!
سرشو تکون داد و به آلفایی که دیشب اتاقو تمیز کرده بود نگاه کرد.
+با خودم فکر کردم احتمالا اخراج بشی!
آلفا با تعجب بهش نگاه کرد.
-چرا باید اخراج میشدم؟!
+چون چیزایی رو دیدی که نباید میدیدی!
آلفای دیگه ای گفت:
-ما قرارداد مرگ امضا کردیم!
اخمی کرد. قرار داد مرگ دیگه چه کوفتی بود؟
+چی امضا کردید؟!
-اگه خبری از اتفاقای خونه بیرون بره ما کشته میشیم!
-برای منم گرم کنید!
با صدای کای از جا پرید‌‌. حرفاشونو شنیده بود؟!
خب بشنوه، مگه چیز خاصی گفته بود؟!
از دری که توی اشپزخونه بود و به سالن غذا خوری وصل بود، وارد سالن شد و پشت میز نشست.
با نشستن کای کنارش، نفس عمیقی کشید و لبخند فیکی زد.
+فردا منو هم میبری؟! بیام؟!
-میخوایی بیایی؟!
چشماشو مظلوم کرد و سرشو تکون داد.
+لطفا... آلفا!
کای سری تکون داد و مشغول چک کردن گوشیش شد.
دستشو زیر چونه اش زد و مشغول فکر کردن شد.
باید کنترل کای رو به دست میگرفت.
درسته یه آلفای ساده نبود اما به قول هیچول امگا باید کنترل آلفاشو به دست بگیره!
نیشخندی زد و با شیطنت پرسید.
+امگای عزیزت کجاست؟!
کی بی حواس زمزمه کرد.
-جای خودتو میپرسی؟!
سمتش خم شد و سعی کرد ببینه داره تو گوشیش چی میبینه.
+دی او رو گفتم! اون از من عزیز تره! هرکاری میتونه انجام بده و تو بهش اجازه میدی!
کای سرشو بالا اورد و بهش نگاه کرد.
با دیدن اینکه در مورد رنگ مو  سرچ کرده، ابروهاشو با تعجب بالا فرستاد.
-من بهش اجازه بدم؟! مگه اون امگای منه؟!
با باز شدن در و اوردن غذا ها، کمرشو صاف کرد.
نگاهی به اخم بین ابروهای کای کرد.
نمیدونست چیزی که شروع کرده رو تموم کنه یا نه... دوست نداشت حرفشون به بحث کشیده بشه!
+زیر دستت هست!
-زیر دستم نیست!
چشم غره ای به کای رفت.
+چرا باهام بحث میکنی؟! منظور من اینکه منم دوست دارم مثل اون باشم، با دوستام بیرون برم... هرجایی که میخوام برم...
کای نفس عمیقی کشید.
-سهون! یه بار برای همیشه این بحثو تموم میکنی... من تا وقتی از امنیتت مطمئن نشم نمیزارم حتی اندازه یه قدم بیرون بری...
+یعنی میگی این موضوع هیچ ربطی با فرارم و باکره نبودنم نداره؟!
-نه!
+پس چرا اولا هرکاری دلم میخواست میکردم؟ فقط یه بادیگارد گذاشته بودی... الانم همون کارو کن!
-اون موقع رسما مال من نبودی و مارکت نکرده بودم، کسی هم نمیدونست ولی الان به لطف فرار کردنت همه میدونن کی هستی و خیلی راحت تر از قبل یه وسیله برای تهدید من هستی و در ضمن الان تو رسما مال منی!
با چشمای ریز شده به کای نگاه کرد.
درسته از جمله آخرش دلش قیلی ویلی رفته بود ولی هنوزم ازش متنفر بود!
آلفای عوضی به هر طریقی محرومش کرده بود بعد حرف مفت هم میزد.
بیرون نرفتنش به دلیل امنیت بود ندیدن خانواده اش چی؟!
اون دیگه به چه دلیل کوفتی ای بود؟!
(عزیزم نمیدونی که آپات یه کیکو کوبیده تو صورت آلفای عزیزت!)
...................
با تموم شدن مرحله ۷ بازیش، هدفون رو از گوشاش برداشت. از پشت صندلی بلند شد و کش و قوسی به بدنش داد.
+آخ اخ خشک خشک شدم...
چشماشو ماساژ داد و نگاهی به ساعت کرد.
+پنج ساعت گذشته؟؟
یعنی پنج ساعت تو یه مرحله گیر کرده بود؟!
ضربه ای به پیشونیش زد و سمت در رفت.
جای تعجب داشت چانیول سراغشو نگرفته!
قفل در چرخوند و در رو باز کرد.
وقتی در رو باز کرد چانیول که پشت در اتاق خواب رفته بود؛ پخش  زمین شد.
شوکه هینی کشید و از ترس بالا پرید.
+واایی!
چانیول سریع خودشو جمع کرد و بلند شد.
نگاهی به قیافه خواب آلودش انداخت و سعی کرد نخنده! 
+چرا پشت در بودی؟!
چان دستی به موهای شلخته اش کشید و با صدایی که بم تر از همیشه بود، گفت:
-میخواستم باهات حرف بزنم ولی هرچی صدات کردم جواب ندادی!
شونه ای بالا انداخت و سمت آشپز خونه رفت.
چانیول مثل یه جوجه اردک که مادرشو دنبال میکنه، باهاش به آشپزخونه اومد.
-چرا هرچی صدات کردم جواب ندادی؟!
+هدفون تو گوشم بود!
در یخچالو رو باز کرد.
با پیدا نکردن چیزی به چان نگاه کرد.
+گشنمه!
-منم همینطور ولی الان دیگه جایی باز نیست!
بستنی ای از فریزر دراورد، پشت میز نشست.
چون ساعت ها به مانیتور خیره شده بود ، هم چشماش درد میکرد و هم سرش داغ کرده بود!
-چند روز دیگه هیتت شروع میشه!
بستنی رو از جلدش در اورد.
+اها... پس تا الان منتظر هیت من بودی...
-برات شات گرفتم...
یه تار ابروشو بالا فرستاد و پوزخندی زد.
قبلا یه بار تجربه هیت کنار آلفاشو داشت و میدونست چه قدر وقتی کنارش باشه دردناک و اذیت کننده اس!
+نمیخوام هیتمو با تو بگذرونم!
چانیول تند تند سرشو تکون داد.
-تا نخوایی من کاری نمیکنم...
+منظورم اینکه حتی نمیخوام وجودتو حس کنم!
نگاه متعجب و ناراحت چانیول اذیتش میکرد، اصلا چه طور به خودش اجازه ناراحت شدن میداد اونم وقتی که پارسال، اونطوری تو هیت اذیتش کرد؟!
با یادآوری خاطره ای که داشت، اذیت میشد و درد اون موقع رو حس میکرد.
+ازت متنفرم!
چانیول با چشمای گرد شده بهش نگاه کرد و با درد گفت:
-بکهیون!
اخمی کرد.
+اینقدر راحت یادت رفته؟! البته حق داری! هروقت به اتاقت نگاه میکنم یاد وقتی میافتم که رو تخت نگه داشته بودیم و بی غیرتیتو به اوج رسوندی!
-منو ببخش، قول میدم برات جبران کنم...
لبخند تلخی زد.
+یه چیزایی رو با هیچ چیزی نمیشه جبران کرد آقای پارک!!
صدای آهی که چانیول کشید علاوه بر بستنی دلشو خنک کرد!
نیشخندی تو دلش زد.
حالا حالا ها باید عذاب بکشی آلفای عزیزم...
-فردا میایی شرکت؟!
عصبی با چان توپید
+برای چی باید بیام شرکت مزخرفتون و ریخت اون آلفای عوضی و اون امگای چشم زشتک رو ببینم؟
-سهون میخواد بیاد...
+برای چی؟!
چان شونه ای بالا انداخت.
-میخوایی سهونو ببینی فردا آماده باش...
با رفتن چانیول از آشپز خونه لبخندی زد.
سهون سالم بود(:
و از همه مهم تر تونسته بود حبسشو بشکنه...
با ذوق لیسی به پایین بستنی که داشت آب میشد زد.
فردا با سهون شرکت کای رو به آتیش میکشیدن(:

بچه ها اگه  فیک منظم اپ نمیشه متاسفانه مقصرش خود شما هستید که توی واتپد ووت نمیدید، یکی از دوستام گفت که دیگه پی دی اف درست نکن تا مجبور بشن از واتپد بخونن و ووت بدن ولی خوب به هرحال ممکنه یه نفر واقعا نتونه واتپد رو نصب کنه
لطفا اگه واتپد دارید، به پارت جدید ووت بدید، من جدا دیگه تا شرط ۲۰۰ ووت نرسه پارت جدیدی اپ نمیکنم این پارت هم به لطف تهدیدهایی که کردم بالاخره بعد یک ماه اپ شد وقتی میبینم که اینقدر بی لطفید دیگه واقعا    علاقه ای به ادامه نوشتن فیک ندارم و دلم‌میخواد مثل خیلی از نویسنده های دیگه غیب بشم...
پس بی لطفیتونو تموم کنید و اگه یه فیک با اپ منظم و نویسنده ای با انگیزه میخواهید ووت بدید!

I'm not  virgin ⛓️⚖️ Where stories live. Discover now