+من میرم حموم...
-منم میام!
شوکه بهش نگاه کرد.
+برای چی با من بیایی؟! خودت جدا برو... اصلا مگه فقط همین یدونه حمومو داری؟! برو یه جای دیگه...
کای نیشخندی زد.
-میخوام با تو بیام، تا جای لمسای منو رو بدنت به جای یه نفر دیگه حس کنی!
نفس عمیقی کشید.
قرار بود بدبخت بشه!
خنده ای کرد که از صدتا گریه بدتر بود.
+قراره امشب باکرگیمو بگیری؟!
کای لبخندی زد.
-اگه دوست داشته باشی! برای من کاری نداره...
چشماشو تو حدقه اش چرخوند.
+اره برای تو کاری نداره ولی دردش برای منه...
کای شونه ای بالا انداخت.
- به هرحال من باهات میام...
+پشیمون شدم، لباس ندارم! ایناهم لباس مدرسه امه... حوله هم ندارم!
-لباس منو بپوش... حوله ام میگم برات بیارن!
دندون قروچه ای کرد.
خیره تو چشمای آلفا زل زد و دکمه های لباسشو باز کرد.
+باشه!
وقتی اخرین دکمه لباسشو باز کرد، لباسو از تنش در اورد و روی زمین انداخت.
نفس عمیقی کشید و نگاهشو از کای گرفت.
+اینطوری نگام نکن!
دکمه شلوارشو باز کرد و شلوارو از پاش دراورد.
-چه طوری؟! اینکه با نگاهم تحسینت کنم مشکلی داره؟!
پشتشو به آلفا کرد و سمت دری که حدس میزد حموم باشه رفت.
+من به این نگاه نمیگم تحسین انگیز! بیشتر حس اینو بهم میده که انگار داری به یه امگای همخوابه نگاه میکنی تا جفت حقیقیت!
-شرتتو چرا در نیوردی؟!
دستش روی دستگیره در خشک شد.
خب معلومه چرا!
پوزخندی زد و سرشو برگردوند.
+چون بعدش معلوم نیست، چه اتفاقی بی افته...
در رو باز کرد وارد شد.
درست حدس زده بود، حموم بود.
به وان دونفره نگاه کرد.
نگاهشو سمت دوش آب چرخوند.
کدومو انتخاب میکرد؟!
وان دونفره یا دوش آب؟!
با چسبیدن کای از پشت به بدنش هینی کرد.
اونم لخت شده بود!
خیلی قشنگ برامدگی آلتشو حس میکرد و میتونست حدس بزنه که حتی شرتشو هم دراورده!
-چرا معطلی؟! توصیه من اول استفاده از وانه، میتونیم بعد یه روز خسته کننده ریلکس کنیم.
دستای کای رو از خودش جدا کرد و سمت وان رفت.
تا حد ممکن نگاهشو به پشت سرش نمیداد تا نبینتش...
شیر آبو باز کرد و یدونه از بمب کف هارو از توی قفسه برداشت و توی وان انداخت.
بدون اینکه صبر کنه تا وان پر بشه، واردش شد و توش نشست.
چرا خودشو تو همچین مخمصه ای قرار داده بود؟!
کای وارد وان شد و کنار سهون نشست.
با چشمای گرد شده نگاهشو ازش گرفت.
اخرم نگاهش بهش افتاد!
با نشستن کای کنارش کمی خودشو کنار کشید تا بدنشون باهم تماسی نداشته باشه اما برعکس، کای دستاشو دورش حلقه کرد و به خودش چسبوندش.
آهی کشید، خدایا دکمه غلط کردم، کجاست؟!
برعکس جنگی که درونش با خودش داشت ، سرشو روی سینه کای گذاشت و چشماشو بست.
نفس عمیقی کشید.
+خیلی خستم!
-تو امگای قوی ای هستی سهون، تونستی در برابر یه آلفا بایستی!
لباشو بهم فشار داد.
دلش میخواست هم بخنده هم گریه کنه.
سرشو بلند کرد و به چشمای آلفا نگاه کرد.
قطعا اگه باکره بود و استرسی نداشت، میتونست از این لحظه، بهترین لذتو ببره!
نه اینکه استرسی برای لمس شدن و... داشته باشه.
+روزی که بکهیون تبعید شد، آلفاش اومده بود، تو میدونستی؟!
کای ابروهاشو بالا فرستاد و اخم کرد.
-تو از کجا اونو میشناسی؟!
+ها؟!
قطعا نمیتوست بگه که باهاش خوابیده و یه شب پرحرارت داشته...
+اووم ، بکهیون عکسشو نشونم داد. بعد خودتم میدونی که جایی که بکهیونو بردن، پرنده هم پر نمیزد.
-خب؟!
+یه ماشین مدل بالا اونجا بود... منم فقط رفتم فضولی... بعد شیشه پنجره اشو پایین فرستاد و فهمیدم اونه!
-بعدش؟!
لبخند احمقانه ای زد.
+هیچی! رفتش... ولی انگار پشیمون بود! بکهیون میگفت که هم دیگه رو دوست داشتن و خب وقتی آلفاشو دیدم انگار که پشیمونه از کاری که کرده... الان دیگه امگاش ازش دوره و ممکنه اتفاقای بدی براش بی افته.
-من بهش گفتم خودمون کارشو تموم کنیم ولی قبول نکرد!
خنده عصبی ای کرد.
+اینکه بشه موش ازمایشگاهی یا هم خوابه سربازا؟ بکهیون گفت که تو چانیولو مجبور کردی اینکارو کنه!
-خوشم نمیاد اسم آلفایی که نمیشناسیو همینطوری به زبون بیاری!
لباشو روی هم فشار داد.
با تن صدای گرفته گفت:
+اگه تو جای اون بودی با امگات چیکار میکردی؟!
-چرا به این چیزا فکر میکنی؟!
+برام سوال شده! تو به اون گفتی که با امگاش که باکره نبود چیکار کنه، اگه خودت بودی اینکارو میکردی؟!
-اووم، من... به این فکر نکردم سهونا، توهم نیازی نیست فکر کنی چون که قطعا باکره ای...
با حرص نگاهشو از کای گرفت و شیر ابو بست، وان به اندازه کافی پر شده بود.
خب حداقل میگفت چی کار می کنه که بدونه قراره چه بلایی به سرش بیاد.
+اوکی، بیخیال ...بکهیونو بر نمیگردونی؟! گناه داره!
-فعلا نه!
سرشو روی بازوی کای گذاشت و به آینده نامعلومش فکر کرد.
قرار بود واقعا بدبخت بشه.
-میدونی که قرار بود این هفته وسایلتو جمع کنی بیایی اینجا؟!
+قراری نبود! من قبول نکردم!
-برای خودت میگم! همه محافظا توی این عمارتن و تو باید به حضورشون عادت کنی!
+اووم راستی، حتی خدمتکارای خونه ات، آلفا هستن، پس چرا یه امگا کنارته؟!
-اوه! امگای عزیزم بالاخره حسودیشو نشون داد!
سرشو بلند کرد و با تعجب به کای خیره شد.
+حسودی؟! اصلا! فقط کنجکاوم بدونم وقتی حتی خدمتکارات آلفا هستن، دلیل حضور اون امگا کنارت چیه؟!
-دی او یه امگای خاصه!
اخمی کرد.
+یعنی چی؟! یعنی از امگای خودت خاص تره؟!
کای خنده ای کرد. و سهونو بیشتر توی بغلش کشید.
-نه عزیزم! منظورم این نیست. شاید دی او یه امگا باشه، ولی امگاییه که سرنوشتشو عوض کرده و تونسته سازگار بشه!
+چیکار کرده مثلا؟!
-آلفاشو کشته!
شوکه به کای نگاه کرد و دهنش از فرط تعجب باز شد.
کای خنده ای کرد.
-خیلی شوکه کننده اس مگه نه؟!
+مگه امگایی که آلفاشو بکشه ، اعدامش نمیکنن؟!
-چرا ولی کسی نمیدونه که اون آلفاشو کشته، من مراقبش بودم!
+چرا اینکارو کرده؟!
کای لبخند کوچیکی زد.
-چون میخواست که با یه بتا باشه!
وااو کشداری گفت.
+باورم نمیشه، بتاااا؟ بتاها اینقدری کم یاب هستن که من حتی یه بارم تاحالا ندیدمشون، بعد به خاطر یه بتا آلفاشو کشته؟ الان یعنی با اون بتا رابطه داره؟
-نه!
اخمی کرد.
+تو چرا ازش مراقبت کردی که کسی نفهمه آلفاشو کشته؟!
کای نیشخندی زد.
-دلیلش واضحه! چون وقتی دلش به حال خودش نسوخته و اینکارو کرده، کارای دیگه ای هم میتونه بکنه، دی او کارایی که یه آلفا دل انجام دادنشو نداره انجام میده.
بدون حرف به روبه روش نگاه کرد.
واقعا چه قدر بی رحم بوده که تونسته آلفاشو بکشه، اصلا مگه همچین چیزی میشد.
خیلی دلش میخواست اینکارو هم خودش انجام بده، ولی از یه طرفم نمیتونست یه عمر بدون اینکه وجودش کامل باشه و آلفایی داشته باشه زندگی کنه!
-آب داره سرد میشه، بیا دوش بگیریم و بعدش یه چیزی بخوریم!
راضی و خوشحال سریع از وان بیرون اومد.
خوب، بخیر گذشت!
دوش آبو باز کرد و بدنشو آب کشی کرد.
کای بلند شد و زیر دوش پشت سهون قرار گرفت.
مثل اینکه هنوز به خیر نگذشته بود!
با حلقه شدن کای و چسبیدنش بهش، چشماشو روی هم فشار داد.
دقیقا آلتشو رو باسنش حس میکرد و تپش قلب گرفته بود.
رایحه اش هم داشت زیاد میشد.
-وقتی لمست میکنم، خودتو منقبض نکن! این اصلا حس خوبی بهم نمیده!
+م..من، نمیدونم! شاید به خاطر اینکه که تاحالا آلفای دیگه ای اینطوری لمسم نکرده!
قطعا اینطور نبود و تمامی واکنشای بدنش از روی ترس بودن!
کای گردنشو بوسید.
-باید عادت کنی! میدونی که چه قدر برای اینکه مال خودم کنمت لحظه شماری میکنم؟!
توی بغل کای چرخید و روبه روش قرار گرفت.
قطرات آب روی بدنشون سر میخورد و صحنه قشنگی رو ایجاد کرده بود.
+میدونم! منم دوست دارم هرچی زودتر برای تو باشم، رایحه اتو حس کنم و آروم بشم! فقط اینکه...
از عمد ساکت شد.
کای یه تار ابروشو بالا فرستاد.
-چی؟!
نگاهشو غمگین کرد.
+من مشکلی ندارم که دیرتر بیام و تو این خونه زندگی کنم! میشه دو روز مونده به هیتم بیام؟! میخوام بیشتر تو خونه خودمون باشم، با آپام رابطه نزدیکی دارم و دوست دارم از این دو هفته باقی. مونده استفاده کنم و وقت بیشتری باهاش بگذرونم! نگران من نباش، میتونم با شرایط اینجا خودمو وقف بدم، همین الانشم حس میکنم جزئی از اینجا هستم، چون تو کنارم هستی، امنیتمو کامل میکنی و بهم ارامش میدی!
کای لبخندی زد و بوسه آرومی رو لبای سهون زد.
-میخوام که تو اذیت نشی! ولی اگه اینطوری نمی خوایی من مشکلی ندارم! هر جور که تو راحتی!
لبخند عمیقی زد.
آپاش راست گفته بود! امگاها هم میتونن کنترل آلفاهارو به دست بگیرن!
کمی روی پاشنه پاهاش بلند شد و بوسه عمیقی به لبای آلفاش هدیه داد.
+ممنونم!
کای شیرآبو بست و از سهون جدا شد.
حوله ای که توی حموم بودو برداشت و پوشید.
-یه خورده صبر کن، الان یه حوله دیگه برات میارم!
لبخند فیکی زد و سرشو تکون داد.
با بیرون رفتن آلفا از حموم، نفس عمیقی کشید.
باید یه فکر اساسی میکرد وگرنه به سیاهی محض کشیده میشد!
..................
وارد اتاق شد و بدون اینکه در رو ببنده روی تخت نشست.
از عکسی که دیده بود واقعا وحشت کرده بود.
وقتی سر میز بودن اون امگای وحشی سر و کله اش پیدا شد و به آلفاش گفت که کارشو انجام داده و بعدش با گوشیش به کای عکسایی رو نشون داد.
معلم بیچاره اش واقعا داغون شده بود!
طبق گفته امگا، توی دهنش اینقدری مشت زدن که فکش نشکسته باشه جای تعجبه! علاوه بر اون تمام انگشتاش و دوتا دستشو شکوندن!
تازه تهدیدش هم کردن که اگه دوباره پاشو تو مدرسه بزاره نگاهش آفتاب فردا رو نبینه!
خوش حال بود که اولش حسابی به دهنش مشت زدن تا نتونه حرف بزنه!
کای وارد اتاق شد و به سهون نگاه کرد.
+این امگای کنارت خیلی وحشیه! از منم وحشی تره!
آلفا خنده ای کرد.
-امگای کوچولوی من وحشی بازی بلده؟!
پشت چشمی نازک کرد.
+پس با خیال راحت میتونم فردا مدرسه برم؟!
-اره عزیزم، از فردا یکی از محافظا از دور مراقبته، نگران هیچی نباش!
اخم کرد.
یعنی چی یکی مراقبشه؟!
اینطوری بدبخت میشد که!
نه میتونست صبح ها به باشگاه بره و نه پیش کریس تو بار...
+نیازی نیست! خوشم نمیاد یکی کنترلم کنه و لحظه به لحظه بهت آمار بده!
کای ابرویی بالا انداخت.
-چرا؟! مگه چیزی رو پنهون میکنی؟!
سرشو تکون داد.
+ اره!
کای با تعجب بهش نگاه کرد و خنده ای کرد.
-که اینطور، چه صادقانه جواب میدی! بیشتر کنجکاوم کردی که بفهمم چه چیزی برای پنهان کردن داری تا کشفش کنم!
+یکیشو میدونی! همون خونه ای که کریس داره، من خیلی وقتا فقط برای اینکه تنها باشم اونجا میرفتم...
کای سمتش اومد و کنارش نشست.
-تنها باشی؟!+دوست ندارم وقتی آبام خونه است تو خونه باشم، همیشه دعوامون میشه. همه اش میخواد منو کنترل کنه و این برام خیلی عذاب آوره! وقتی تو خونه باشم همه اش میگه درستو خوندی؟ چرا اینقدر سرت تو گوشیه؟ گیم زدن بسه! اینکارو کن، اونکارو کن... مخصوصا از وقتی که به بلوغ رسیدم و هیتم شروع شده این رفتاراش بیشتر شد. منم ترجیح دادم به بهونه کتاب خونه و یا اینکه میخوام با دوستم درس بخونم به اون خونه برم! اینطوری برام راحت تره!
کای واقعا تعجب کرده بود.
از امگاش بعیید بود که این حرفارو بهش بزنه!
- اینکه بخوان کنترلت کنن سخته! وقتی اومدی اینجا بهت قول میدم راحت باشی.
لبخند عمیقی به آلفاش زد.
+یه چیز دیگه که هست، من باشگاه میرم!
ایندفعه آلفا اخم کرد.
-تو باشگاه میری؟! چه جوری یه امگا باشگاه میره؟ میدونی که حق همچین کاری رو ندارید!
ساختگی قیافه اشو ناراحت نشون داد.
+ورزش کردن یکی از علایق منه! اخه نمیفهمم چرا باید ورزش کردن مشکل داشته باشه؟! تا وقتی که ورزش سنگین انجام ندیم هیچ مشکلی برامون پیش نمیاد، میتونن باشگاه های مخصوص امگاهارو بسازن ولی اینکارو نمیکنن!
-اینکه یه باشگاه مخصوص شماها بسازنو قبول دارم ولی اینکه یه امگا بیاد تو باشگاهی که آلفا های دیگه هستن نه! و تو اینکارو کردی!
+نه! من ۵ صبح بلند میشم و قبل اینکه به مدرسه برم اول میرم باشگاه! توی باشگاه هیچ کس به جز من نیست، بعدشم باشگاهو تمیز میکنم و میرم. صاحب باشگاه دوست کریسه، خودش امگا داره و تو این مدتی که من باشگاه میرم یه بار بیشتر، اونم اولین روز ندیدمش!
کای بغلش کرد و روی تخت خوابوندش.
با تعجب به آلفا که روش قرار گرفته بود نگاه کرد.
دستاشو رو سینه کای گذاشت و مظلوم نگاهش کرد.
+خب ورزش کردنو دوست دارم!
-توی خونه سالن ورزش هست، وقتی اومدی میتونی هرچه قدر میخوایی ازش استفاده کنی، ولی این دو هفته نمیخوام دیگه باشگاه بری، اونم ۵ صبح؟ میدونی چه قدر خلوت و خطرناکه؟ فهمیدی چی گفتم؟!
آروم چشماشو به نشونه آره بست.
کای بوسه ای روی چشمای بسته سهون زد.
-چیز دیگه ای هست که لازم باشه بدونم؟!
قطعا خیلی چیزا بود!
+نه!
نوک دماغ سهونو بوسید و بعدش لباشو روی لباش گذاشت.
دستشو دور گردن کای حلقه کرد و توی بوسه همراهیش کرد.
ولی یه چیزی...
بوسیدن آلفای خودش با آلفاهای دیگه فرق داشت.
حتی کریس!
با عقب کشیدن آلفا لبخندی زد و لباشو تو دهنش کشید.
+آه راستی، باید فرمو پر کنی!
کای از روی سهون کنار رفت.
بلند شد و سمت کیفش رفت.
برگه رو همراه جامدادیش در اورد.
کنار کای نشست و برگه رو بهش داد.
خودکار میکی موسیشو دست کای داد.
کای با دیدن خودکار خنده ای کرد.
وقتی برگه رو دستش داد، برگه رو گرفت و نگاهی بهش کرد.
با تعجب ابروهاشو بالا فرستاد.
+۳۱ سالته؟!
-اوهوم.
۱۳ سال تفاوت سنی؟! وات د فاک!
+خیلی دیر امگاتو دیدی! اینکه توی این مدت کسیو مارک نکردی و بچه دار نشدی عجیبه...
کای چشم غره ای بهش رفت.
-کجاش عجیبه؟!
لب پایینشو با زبونش خیس کرد.
+واقعا کسی رو مارک نکردی؟!
کای اخم کرد.
-گفتم نه!
با استرس لبخندی زد.
+این خوبه! تنهای امگای تو قراره من باشم... شنیدم که آلفاها بعد ۳۰ سالگیشون اگه امگاشونو نبینن حتما یکیو مارک میکنن
-اینطور آلفاها امگاشون فرار کرده یا مرده و شایدم خیلی دیر امگاشونو ببینن ! در ضمن خوشحالم که صبر کردم، ارزششو داشت.
برگه رو کنار گذاشت.
واقعا بهش نمیخورد که اینقدر سنش زیاد باشه.
خب... این آلفا اگه میفهمید بعد این همه سال امگایی گیرش اومده که باکره نیست، قطعا سهونو میکشت!
YOU ARE READING
I'm not virgin ⛓️⚖️
FanfictionI'm not virgin ⛓️⚖️من باکره نیستم کاپل: کایهون، چانبک، شیچول، کریسهو ژانر: امگاورس، انگست، درام، اسمات خلاصه: از وقتی به سنی رسید که تونست تفاوت آلفا و امگا رو بفهمه، تو سرش کوبیدن که یه امگا حق نداره با کس دیگه ای به جز الفاش باشه. از ماهیت جنسیش...