Part 6 ⛓️⚖️

453 100 8
                                    


کای با دیدن چهره امگاش که انگار تو شک فرو رفته بود اروم بهش نزدیک شد و دستشو رو صورت امگا گذاشت.
چه پوست نرمی داشت!
-حالت خوبه؟!
با تماسی که بین پوستاشون وارد شد، با تعجب خودشو عقب کشید.
این چه کوفتی بود تا دستش بهش میخورد مثل افتاب مهتاب ندیده ها سرخ و سفید میشد؟
+برای چی باید حالم بد باشه؟
کای نیشخندی زد.
-فکر کنم از شنیدن حرفم شوکه شدی!
راست میگفت در حد لالیگاد شوکه شده بود واقعا پدرش همچین کاری میکرد؟
نفس عمیقی کشید‌.
+اهمیتی نداره، اگه فکر کردی که میتونی از من استفاده کنی تا بیشتر براتون فایده داشته باشه کور خوندی، اون اهمیتی به من نمیده!! میتونی امتحان کنی!
-فکر کنم کارمون اینجا تموم شده اس!
لبخندی زد.
+با یه خداحافظی خوشحالمون میکنی!
با بالا رفتن ابروهای الفا لباشو رو هم فشرد.
خب لعنتی دو دقیقه دهنتو ببند تا گورشو گم کنه.
-حواستو جمع کن این امگا خیلی پیشت موندگار نیست. بریم بچه ها، بعدا میبینمت امگای قشنگ من...
بینیشو چین داد.
اوق... امگای قشنگ من دیگه چه عنیه/:
با رفتن الفا و نوچه هاش خودشو روی مبل انداخت.
+بدو درو ببند لعنتی واایییی چه قدر استرس کشیدم.
بکهیون سریع سمت در رفت تا در رو ببنده.
نگاهی به دستاش کرد، انگشتاش هنوز میلرزیدن...
این چه تاثیر کوفتی ای بود؟!
وقتی بکهیون برگشت با عصبانیت سرش داد زد.
+احمقی؟؟؟ مگه هزار بار نگفتم ببین اول چه خریه؟ اگه من نبودم میخواستی چه غلطی کنی؟
بکهیون بق کرده روی مبل نشست.
-پیکو اجیر کرده بودن!
ابروهاشو بالا فرستاد و دیگه چیزی نگفت.
عجب ادمایی بودن اینا...
با یاداوری تماسی که با کریس گرفته بود سریع گوشیشو پیدا کرد و با دیدن اینکه هنوز تماس برقراره اهی کشید.
+کرییییس! من زنگ زدم که مثلا بیایی نجاتمون بدی!
-من هنوز تو رات هستم بعدشم نمیتونستم از بحث بینتون بگذرم، تبریک میگم سهونی! الفاتو پیدا کردی!
چندتا لقد توی هوا پروند و جیغی زد.
+نگوووووو اون الفای من نیست، اه اه...
-چه طور بود؟!
با این سوال کریس ساکت شد و حرفی نزد.
+اوووم، نمیدونم مزخرف بود بدم میاد ازش...
-اوه!
+قطع میکنم بعدا باهم صحبت میکنیم.
تماسو قطع کرد و سرشو به پشتی مبل تکیه داد....
+بکهیون، کدومش راحت تره؟! ازمایش شدن یا خوابیدن با سربازا؟!
بکهیون چشماش چهارتا شد و با تعجب گفت:
-هاااا؟!
...............
با صدای زنگ هشدار چشماش سریع باز شدند.
اههه، فقط تونسته بود دوساعت بخوابه...
به سختی روی تخت نشست و ساعتشو خاموش
کرد.
خدایا... واقعا خوابش میاومد!
دیشب از فکر و خیال ساعت ۳ خوابش برده بود و الان ساعت ۵ باید بلند میشد.
+اههه سهونی بلند شو که اخرین روزای باشگاه رفتنته...
با هجوم افکار مزخرف اهی کشید.
یعنی تا هیت بعدیش فقط فرصت داشت؟!
+این مصیبته... من هنوز میخوام الفاهای بیشتری رو امتحان کنم عرررر...
دیشب به خانواده اش نگفته بود که الفاشو دیده... اگه ازش میپرسیدن که تو چه موقعیتی دیده باید چه جوابی میداد؟!
اهه...ولی این واقعا بزرگترین بدبیاری تو زندگیش بود...
لبشو گاز گرفت.
قرار بود واقعا چه اتفاقی بی افته؟!
اگه پیش اون الفا میرفت دیگه نمیتونست باشگاه بره؟!
چشماشو روی هم فشار داد.
نهههه... این یعنی بزرگ ترین دل خوشیش ازش گرفته میشد.
این عادلانه نبود...
بغض کرده بلند تا سریع تر باشگاه بره و از اخرین روزای خوشش استفاده کنه...
اون الفای لعنتی قرار بود چیکار کنه؟!
باید هرچه زودتر کارای بکهیونو انجام میداد و بی گناهیششو ثابت میکرد.

I'm not  virgin ⛓️⚖️ Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt