Part 19 ⛓️⚖️

591 142 24
                                    


با خوردن زنگ پایان مدرسه سرشو از روی میز برداشت.
خمیازه ای کشید و کتابشو داخل کیفش گذاشت.
+از مدرسه متنفرم!
-سوهو امروز کجا میری؟!
-تا شب کتاب خونه ام...
توجهش به مکالمه سوهو و لوهان جلب شد.
احتمالا کریس وارد راتش میشد.
بعد این امگای احمق میخواست بره درس بخونه؟
این چه وضعش بود؟!  اگه یه آلفایی مثل کریس داشت از قبلش خودشو اماده میکرد تا رات آلفاش رویایی بگذره!
+احتمالا امروز کریس وارد راتش بشه!
سوهو با اخم سمتش برگشت.
-تو از کجا میدونی؟!
با تعجب شونه ای بالا انداخت.
+من و لوهان از مهد کودک باهم بودیم این عادیه که بدونم رات کریس کی بوده تا خونه اشون رفت و آمد نکنم! من حتی میدونم هیت لوهان و آپاش چه وقتیه، مگه نه لوهان؟!
لوهان سرشو تکون داد و گفت:
-اره، اتفاقا برای همین پرسیدم که بدونم برنامه ات چیه و حواست هست یا نه...یا یه سری اطلاعات بهت بدم!
سوهو ناراحت کیفشو رو شونه اش تنظیم کرد.
-پس چرا خودش چیزی نگفته؟! اصلا باید تو رات چیکار کرد؟! من هیچی نمیدونم.
از جاش بلند شد و از روی حرصش دهن کجی ای به سوهو کرد.
+برای همین بهت نگفته چون هیچی بلد نیستی! قطعا کریس یه امگایی میخواد که همه چی بلد باشه و بتونه راضیش کنه ! ولی برعکس باید اون همه چیو به تو یاد بده و وقتشو تلف کنه. یه خورده سرتو از تو کتابا در بیار و تو واقعیت زندگی کن!
سوهو داد زد.
-یاااا سهون...
توجهی به داد زدنای سوهو نکرد و از کلاس بیرون اومد.
سمت خروجی مدرسه، راه افتاد.
اخرین بار میخواست تو رات کریس باهاش بخوابه و این به لطف امگای احمقش نشده بود!
حتی نمیدونست رات آلفاش کی هست.
+باید جامون عوض میشد... من باید امگای کریس میبودم!
سمت ماشینی که صبح هم رسونده بودش رفت.
اخمی کرد و سوار ماشینی که صبح رسونده بودش شد.
به نیم رخ آلفایی که راننده بود، نگاه کرد.
از آلفاها بدش می اومد ولی تحمل اینکه اینطوری زندگی کنه رو نداشت.
سرشو به شیشه تکون داد.
+میشه بریم خونه پدرم؟!
-چشم.
آلفا همونی بود که چندوقت به عنوان بادیگارد یا خبرچین دنبالش میکرد و آدرس خونشونم بلد بود.
به امگا ها و آلفاهایی که در حال رفت و آمد بودن نگاه کرد.
حس افسرده شدن داشت.
واقعا دلش نمیخواست همه چی رو ول کنه و بره... حتی آلفاش، دوست نداشت ترکش کنه.
با توقف ماشین، دستگیره رو سریع کشید و پیاده شد.
فاصله مدرسه تا خونشون کم بود برای همین زود رسیدن.
وارد ساختمون شد و دکمه آسانسور رو زد.
در آسانسور باز شد و واردش شد
با ذوق دکمه طبقه مورد نظرشو فشار داد و منتظر موند تا آسانسور به اون طبقه برسه.
هیچ وقت اینقدر ذوق به خونه رفتنو نداشت اما الان قرار بود که بعد چند روز آپاش رو ببینه و دوباره بوی خوش کیک و شیرینی رو حس کنه.
وقتی آسانسور ایستاد و درش باز شد، نفس عمیقی کشید.
بوی پخته شدن کیک میاومد.
با ذوق رمز در رو زد و وارد خونه شد.
+آپااااااا، من اومدم...
سریع سمت آشپزخونه رفت و هیچول رو که با تعجب نگاش میکرد، بغل کرد.
+دلم برات تنگ شده بود!
هیچول بغلش کرد و روی موهاشو بوسید.
-آیگو! پسر کوچولوی من...
لبخندی زد  و گونه هیچول رو بوسید.
+آپا، من اصلا اصلا به خونه این یارو عادت ندارم!
سمت کاناپه رفت و خودشو روش پرت کرد.
هیچول با سردرگمی نگاهش کرد.
-منظورت از یارو، کای آلفاته؟!
+اوهوم!
هیچول آهی کشید.
-من هیچ وقت به تو یاد ندادم اینطوری با آلفات حرف بزنی!
نیشخندی زد و ابروهاشو بالا فرستاد.
+جلوی خودش که اینطوری حرف نمیزنم!
هیچول نچ نچی کرد و وارد آشپزخونه قشنگش شد.
-کیک کاکائویی میخوری؟!
+با شربت موهیتو !
-مارکت نکرده!
ابرویی بالا انداخت و روی کاناپه چرخید.
+باهاش صحبت کردم، گفتم نمیخوام کلی غر سرم زد ولی قبول کرد...
-پس سکس نداشتید؟!
جیغی زد.
+اپااااا !
هیچول کیک و لیوان شربتو روی میز گذاشت و لقدی به پاش زد.
-بلند شو کاناپه ها رو خرابشون کردی!
خمیازه ای کشید و نشست.
کیک کاکائویی رو برداشت و با لذت بو کرد.
+میتونم بدون خوردنش سیر بشم!
موبایلشو از تو جیبش دراورد و در حالی که از کیک گاز میزد شماره کریس رو گرفت.
با جواب دادنش لبخندی زد.
+آلفای من چه طوره؟!
-ها؟!
+چرا به اون امگای احمقت نگفتی امروز رات میشی؟!
-تو بهش گفتی؟!
خنده ای کرد.
+یس یس!  من آگاهش کردم توضیحاتش با خودت...
- کجایی؟!
+خونه، پیش آپا...
-بیا بعدا صحبت کنیم!
+باش جذاب لعنتی... خوش بگذره!!
-قطعا خوش میگذره!
خنده ای کرد.
+حیف امگات و لعنت بهش که نذاشت بشه!
-قطع میکنم با آلفات خوش بگذره!
ادای کریس رو در اورد.
+قطعا خوش میگذره!
تماسو قطع کرد و با لبخند شربتشو خورد.
-این الان کریس بود؟!
سرشو تکون داد و اوهومی گفت.
-فکر کردم آلفاته!
لباشو غنچه کرد و به هیچول نگاه کرد.
+همیشه دلم میخواست کسی مثل کریس آلفام باشه ولی بد چیزی نصیبم شد!
-نمیتونی بگی دوستش نداری سهونا!
+اپا! من دوستش ندارم مجبورم کنارش باشم تا خودمو راضی کنم... افکارمون زمین تا آسمون فرق داره، تنها چیزی که بهم وصلمون میکنه بدنامونه!
بلند شد و سمت پنجره رفت.
پرده رو کنار زد و به خیابون نگاه کرد.
ماشین همونجایی که بود پارک شده بود.
+حس یه زندانی رو دارم آپا، همه جا یکی رو دنبالم میفرسته... احساس خفه شدن دارم.
-تو بد بهش نگاه میکنی سهون، اون مراقبته...
آهی کشید.
ای کاش طوری که هیچول میگفت، میبود!
+اپا، من نمیتونم باهاش کنار بیام، معلوم نیست سر امگاهایی که باکره نیستن چه بلایی میاره! دیدی که آلفای عزیزت گفت حتی ممکنه بمیره! من نمیتونم با کسی باشم که آه و نفرین کلی زندگی پشتشه!
-سهونا، اون آلفاته، چه بخوایی چه نخوایی... نمیتونی حالا که دیدیش بدون اون زندگیتو ادامه بدی.
زیر لب آروم زمزمه کرد.
+میتونم! باید بتونم!
+همیشه دلم میخواست آلفام کریس باشه یا یکی مثل اون... امگاشو مارک نکرده، چون سوهو میخواد وکیل بشه. حالا من باید منتظر باشم تا مارکم کنه و به هیچ جایی نرسم!
-تو اگه دوست داشتی به جایی برسی، لااقل درستو میخوندی!
با اخم به هیچول نگاه کرد.
+من خودم نمیخوام درس بخونم، بعدشم وقتی هدفی ندارم برای چی درس بخونم؟!
-پس آلفاتم دلیلی برای مارک نکردنت نداره!
آهی کشید و پیشونیشو ماساژ داد.
+آپا، تو سال دوم دانشگات بودی، رشته اقتصاد و قطعا دوست داشتی یه مدیر بشی... ولی چی شد؟! اول که مارکت کرد بعدشم ناک شدی تا نتونی ادامه تحصیل بدی... اینارو تو قالب دوست داشتن تو مخت فرو کرد تا حق اعتراض نداشته باشی! هنوزم که هنوزه وقتی اخبار درباره پول و اقتصاد حرف میزنه گوشات تیز میشه، این اولین آرزوت بود که  توسط آلفات گرفته شد!
-سهون، من پشیمونی ای ندارم، چون در عوضش وقتمو برای تو گذاشتم. اینکه الان جلوی من ایستادی و اینطوری زبون درازی میکنی به لطف تربیت منه!
چشماشو تو حدقه اش چرخوند و نفس عمیقی کشید.
همیشه وقتی این بحثو شروع میکرد اخرش به همین کلمات اینکه تو رو به دنیا اوردم و پشیمون نیستم، میرسیدن!
-کیک میبری؟! یه خورده ام کلوچه درست کردم.
سرشو تکون داد و نگاهشو از ماشین گرفت.
رات کای با خودش دو هفته بیشتر فاصله نداشت و قبل راتش باید میرفت.
سمت اتاقش رفت و در رو بست.
در کمدشو باز کرد و  به گاو صندوق کوچیکش نگاه کرد.
دوسال پیش مجبورشون کرده بود که گاو صندوق بخرن تا مهم ترین چیزارو داخلش بزاره و کسی نفهمه.
از اونجایی که هیچول همیشه اتاقشو تمیز میکرد، امکان فهمیدنش زیاد بود.
رمز گاوصندوق رو زد.
دفترچه پس اندازش و برگه های سهام رو برداشت.
-سهووون!
+الان میام!
در گاو صندوق رو بست و از اتاق بیرون اومد.
کیفشو برداشت و برگه هارو داخلش گذاشت.
-چی از تو اتاقت برداشتی؟!
+یه سری برگه، چیز خاصی نیستن!
کیک خامه ای که تو ظرف بود رو از دستش گرفت و قشنگ نگاهش کرد.
+آپا، اگه بهت یه مغازه بدن و همه وسایل قنادی توش باشه، چیکار میکنی؟!
-کدوم آدم عاقلی اینکارو میکنه؟!
شونه ای بالا انداخت و کوله اشو به دوشش انداخت.
ظرف کیک و شیرینی ها رو برداشت.
-حالا اگه یه آدم عاقلی اینکار رو کرد بعدا بهش فکر میکنم.
+حداقل تو این مورد علاقتو دنبال کن نه حرف آلفای عزیزتو!  درو برام باز کن...
-یه خورده بیشتر بمون، شیوون هم بیاد.
ایشی کرد.
+نمیخوام! آلفات برای خودت!
هیچول در رو براش باز کرد.
-اتفاقا میگه که خونه ساکت شده و میتونه با خیال راحت تری استراحت کنه.
لبخندی که داشت روی لبش شکل میگرفت، خشک شد.
+فکر کردم میخواستی بگی دلش برام تنگ شده!
هیچول نیشخندی زد و ابروشو بالا فرستاد.
- دلش برات تنگ شده، ولی فضای دو نفره ای که به وجود اومده رو بیشتر ترجیح میده.
با خنده وارد آسانسور شد.
+باشه، فقط مواظب باش،من دونسنگ نمی خوام!
هیچول دهن کجی ای بهش کرد.
-تو خودتم زیادی ای... دیگه حوصله اینکه یکی مثل تورو تربیت کنم ندارم.
+اوه... باشه باشه... بعدا میبینمت آپا.
دکمه پارکینگ رو زد.
-مواظب خودت باش، به آلفاتم زبون درازی نکن!
.............
وارد خونه شد و کیک رو به دست آلفا داد.
+فردا برای صبحونه اماده اش کن...
-چشم!
+کای نیومده؟!
-خیر!
شونه ای بالا انداخت و از پله ها بالا رفت.
ترجیح میداد توی اتاقش باشه.
چه طوری با این همه آلفا، تنهاش میذاشت؟!
نگاهش به دوربین مداربسته میخکوب شد.
اخمی روی پیشونیش نقش بست.
اینا قبلا هم بودن؟!
وقتی به طبقه دوم رسید، به اطرافش نگاه کرد.
دوربین های دیگه ام هم وجود داشت.
+اینارو تازه زده!
شوکه پلک زد. اینکارش چه معنی ای میداد؟!
با حرص و عصبانیت  وارد اتاقش شد و در رو محکم بست.
+وااات؟!! خدای من... رسما زندانیشم...
با حرص دور اتاق قدم زد.
دلش میخواست به کریس زنگ بزنه و بگه اصلا همین فردا میخواد فرار کنه ولی نمیتونست...
هیچی هنوز آماده نبود!
برگه هارو از تو کیفش در اورد و روی میز گذاشت.
+خونه و ماشین و سهام قراره فروخته بشه... یعنی لازمه ارز هم بفروشم؟!
عکس برگه ها رو گرفت و برای کریس فرستاد‌.
نگاهی به برگه ها کرد.
سپرده اولیه ۲ میلیون وون بود و الان به ۱۰۰ میلیون وون رسیده بود.
چونه اشو خواروند.
+فکر کنم هوش اقتصادی هیچول به من رفته!
با تقه ای که به در خورد، سریع برگه هارو توی کشوی میز گذاشت.
بلند شد و در رو باز کرد.
با دیدن آلفای جذاب و خوش قیافه ای ابروهاش بالا رفتن.
+بله؟!
-میز شام حاضره... تشریف میارید؟!
چندبار پلک زد.
این لعنتی خوش قیافه خدمتکار بود؟!
سری تکون داد و از تو اتاق بیرون رفت.
نکنه کای از عمد آلفاهای خوشتیپ رو انتخاب کرده بود تا ببینه بهش خیانت میکنه یا نه؟!
+آلفام نمیاد؟!
-اطلاعی ندارم!
از پله ها پایین رفت و وارد سالن غذا  خوری شد.
مثل صبح، میز مفصلی چینده بودن.
روی صندلی نشست و به غذاها نگاه کرد.
-چی میل دارید براتون بکشم؟!
لبشو گاز گرفت و به غذاها نگاه کرد.
به مرغ بریان اشاره ای کرد.
آلفا مشغول بریدن تیکه ای از مرغ شد.
با چشمای ریز شده به آلفا نگاه کرد.
یعنی کای چه قدر به آلفاها پول میداد که حاضر به خدمتکاری میشدن؟!
دی او عصبی وارد سالن غذا خوری شد و پشت میز نشست.
با تعجب به امگا نگاه کرد.
+کای کجاست؟!
دی او نگاه کلافه و عصبیشو بهش داد.
-کارش طول میکشه، دیرتر میاد، لطفا سوال نپرس حوصله ندارم.
تیکه ای از مرغ رو تو دهنش گذاشت و با حرص جویید.
خدا میدونه چه قدر از این امگا متنفره و هرکاری میکرد نمیتونست باهاش کنار بیاد.
این لعنتی هم جز کارکنا حساب میشد پس چرا به خودش اجازه میداد باهاشون غذا بخوره؟!
+چرا دوربین توی خونه کار گذاشتید؟!
دی او نفس عمیقی کشید و چشماشو روی هم فشار داد.
-مگه بهت نگفتم سوال نپرس!
با ناباوری خنده ای کرد.
اخر این امگای لعنتی رو میکشت...
+فکر نمیکنی در حدی نیستی که برای من چیزی تعیین کنی؟!
با رد شدن ناگهانی چیزی از کنار گوشش، شوکه پلک زد.
آب دهنشو قورت داد و به پشت سرش نگاه کرد.
یه چاقوی فرو رفته توی تابلوی نقاشی!
-بهت گفتم سوال نپرس... کنترل و رفت آمدت با منه... پس در حدی هستم که بهت بگم چیکار کنی!
چندبار پلک زد و نگاهشو از چاقو گرفت.
الان این امگای وحشی، سمتش چاقو پرت کرده بود؟!
شوکه، نفسشو بیرون فرستاد.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودشو کنترل کنه.
+برام سوپ بکش!
با پر شدن بشقابش، آهی کشید.
قرار بود حیف بشه!
+بیشتر...
آلفا با تعجب نگاهش کرد و بشقاب سوپ خوری رو تا جایی که میتونست پر کرد.
دوتا قاشق از سوپ خورد.
بلند شد و بشقاب رو برداشت.
به دی او نگاه کرد، داشت غذاشو کوفت میکرد و حواسش به جایی نبود.
سمتش رفت و محتویات بشقاب رو طوری که روی لباس و پاهاش بریزه خالی کرد.
قبل اینکه فرصت اعتراض داشته باشه، موهاشو چنگ زد و سرشو عقب کشید.
چنگالی که کنار دستش بود رو برداشت و روی  گلوش گذاشت.
-چه غلطی میکنی؟!
موهای امگارو بیشتر کشید و چنگالو روی گلوش فشار داد.
+واقعا جرئت کردی سمت من چاقو پرت کنی؟! میدونی من کی ام؟! کسی که قطعا راحت تر از کای میتونه از بین ببرتت... من برام مهم نیست که آلفای عوضیتو کشتی یا کارایی رو میکنی که امگاهای دیگه جرئت انجامش رو ندارن... ولی یه چیزی رو خوب میدونم... زیادی برای من پرو بازی در بیاری دمتو میچینم و پیش آلفات میفرستمت... فهمیدی؟!
موهای امگا رو ول کرد و سرشو سمت میز هل داد.
+خیلی دارم سعی میکنم تحملت کنم... پس  حد خودتو بدون... مطمین باش میتونم کاری کنم به جای اینکه پشت این میز بشینی کنارش مثل این آلفا بایستی و خدمت کنی! برای من  در حد یه مگس هم اهمیت نداری، غرور لعنتیتو در برابر من خاموش کن!
به آلفایی که با چشمای گشاد شده بهشون نگاه میکرد خیره شد و پوزخندی زد.
از سالن بیرون رفت.
+هرزه لعنتی... حیف! حیف که قراره برم وگرنه قبل از هرچیزی تو رو از این خونه بیرون مینداختم.
وارد اتاقش شد و خودشو روی تخت انداخت.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودشو آروم کنه.
+هم خودش عوضیه هم اطرافیانش...
بلند شد تا روتین پوستیشو انجام بده و بعدش هم بخوابه.
صبح باید زودتر بلند میشد و ورزش میکرد.
بعد اینکه صورتشو شست و آبرسانش رو هم زد، وسط اتاق ایستاد.
الان باید کجا میخوابید؟!
تو اتاق خودش یا اون آلفای بدقواره؟!
شونه ای بالا انداخت و برقارو خاموش کرد.
نباید خودشو وابسته آلفا میکرد، بعدشم دلیلی نداشت وقتی نیومده وارد اتاقش بشه...
ابروهاشو بالا فرستاد و نیشخندی زد.
+پیش به سوی فضولی...
حتما چیزای جالبی تو اتاق الفاش پیدا میشد!

I'm not  virgin ⛓️⚖️ Donde viven las historias. Descúbrelo ahora