Part 34⛓️⚖️

1.1K 237 43
                                    

چشماشو باز کرد و خمیازه ای کشید.
از دیشب تا الان بکوب خوابیده بود و حتی یه بار هم بلند نشده بود.
انرژی بدنش کامل تامین شده بود.
چرخی زد و با دیدن اینکه آلفاش هنوز کنارش خوابیده ابروهاشو با تعجب بالا فرستاد‌.
نفس عمیقی کشید و بهش خیره شد.
نمیتونست منکر این بشه وقتی کنارش میخوابه، بهترین خواب رو تجربه میکنه!
چه قدر تو خواب آروم به نظر میرسید...
از اون نگاهای متکبرانه و پوزخندای رو مخ دیگه خبری نبود!
با باز شدن پلکای کای، چشماشو گرد کرد.
شت... این چه موقعیت کوفتی ای بود دیگه؟
الان فکر میکرد یه دل نه صد دل عاشقش شده...
+نمیخوایی بری؟ زیادی خوابیدیا...
-امروز تعطیله!
لباشو روی هم فشار داد.
صدای گرفته اش بعد از خواب...
یه خورده زیادی جذاب بود!
صاف خوابید و به سقف خیره شد.
روزای تعطیل شیوون همیشه کیک کاکائویی با روکش خامه درست میکرد...
خیلی دلتنگ طعم کیکاش بود!
به کای نگاه کرد، دوباره چشماشو بسته بود.
+من حوصله ام سر رفته!
با نگرفتن جواب اخم کرد.
+با توام... میگم حوصله ام سر رفته!
-یه کاری کن حوصله ات سر نره!
با حرص بلند شد و روی تخت نشست.
+خیلی ممنون! اگه میدونستم چیکار کنم حوصله ام سر نمیرفت! بیرون که نمیزاری برم مگه من زندانیم؟!
-راجب این موضوع حرف زدیم!
+نه خیر... تو فقط حرف خودتو میزنی...
کای پشتشو بهش کرد و حرفی نزد.
با عصبانیت بهش نگاه کرد.
الان محلش نداده بود؟!
به بازوهای برنزه اش که خیره شد.
دندوناشو روی هم فشار داد و آهی کشید.
این کریس نبود که با گاز گرفتن خواسته اشو انجام بده.
راستی یه روزه با کریس حرف نزده بود...
+نمیزاری برم بیرون که... همونطور که پزشک اوردی یه آرایشگرم بیار... شبیه قحطی زده ها شدم! نیاز به یه تغییر و تحول اساسی دارم.
بلند شد و از اتاق بیرون اومد.
از نرده ها به پایین خیره شد.
قبلا که اینجا بود، تعداد کل بادیگاردا به پنج یا شش نفر منتهی میشد.
ولی الان فقط پنج، شش نفر توی خونه  در حال گشت بودن و احتمالا تعداد بیشتری توی حیاط...
وارد اتاق خودش شد و مستقیم سمت تخت رفت. گوشی رو برداشت.
با دیدن پیامی از طرف هیچول شوکه پلک زد.
(سهونا؟! عزیزم... حالت خوبه؟ بعد یک سال آنلاین شدی، حالت خوبه؟ الان کجایی؟ جات امنه؟ حالت خوبه؟!)
چند بار پلک زد تا گریه اش نگیره.
هیچکس متوجه انلاین شدنش به جز هیچول نشده بود!
کای رو که همون یک سال پیش بلاک کرده بود و از بلاکی در نیورده بود.
ولی اینکه هیچول فهمیده، یعنی اینکه هرچندوقت یه بار اکانتشو چک میکرده؟!
دوباره پیامشو خوند.
سه بار پرسیده بود، حالش چه طوره؟!
با بغض اب دهنشو قورت داد.
دلش میخواست جواب هیچولو بده ولی میدونست با اینکار طاقتش لبریز میشه و نمیتونه نبینتش...
گوشی رو خاموش کرد و زیر بالش گذاشت.
الان وقت سرو سامون دادن افکارش بود!
سمت کمد رفت. دفتر و خودکاری از بین وسایلش برداشت و روی زمین نشست.

همیشه وقتی ذهنش درگیر میشد، چیزایی که تو ذهنش بودن رو تو کاغذ مینوشت و سعی میکرد یه مشکلی براش پیدا کنه.
(چرا منو برد اونجا؟!)
سوالی که خیلی ذهنشو درگیر کرده بود نوشت.
اگه میخواست آخرش باهاش بخوابه و ناتش کنه چرا چند روز عذابش داد؟!
+یعنی میخواست ببینه تسلیم میشم یا نه؟ اگه تسلیم میشدم چی؟
قرار بود تا آخر عمرش اونجا باشه؟!
با اخم ضربدری روی کاغذ کشید.
حالا اگه تسلیم میشد... کدوم آلفایی میتونست قبول کنه که امگاش جلوی چشمش با آلفاهای دیگه باشه؟!
+فقط میخواست حساب کار دستم بیاد...
شونه ای بالا انداخت.
کل عذابی که تو اون چندروز کشیده بود برای جمع کردن حواسش بود.
+احمق!
(دلیلی که رو باکره بودن اصرار داشت؟!)
شاید به خاطر پدرامگاش بود؟!
وگرنه دلیلی نداشت که بخواد با بقیه امگاها اینکارو کنه...
نفرتی که از پدر امگاش داره باعث عذاب و تو دام افتادن امگاهایی که باکره نیستن، شده!
دی او هم همینطور...
متاسفانه از نظر کای، امگاهایی که باکره نبودن لیاقتشون  مرگه!
فرقی نداشت، چه مورد آزمایش باشن چه با آلفاهای سرباز بخوابن... آخرش اونجا میمردن...
رعشه ای به بدنش افتاد.
تا حالا باعث مرگ چند تا امگا شده بود؟!
صد تا؟ دویست تا؟ شایدم بیشتر از هزار تا...
فکر کردن به این موضوع باعث میشد معده خالیش تو هم بپیچه و احساس حالت تهوع داشته باشه.
چشماشو بست و نفس عمیقی کشید.
فعلا وقت فکر کردن به این موضوع نبود...
باید یه کاری میکرد که آزادش بزاره.
قرار نبود که دوباره فرار کنه... تنها دلیل حبس کردنش، بچه ای بود که فکر میکرد قراره به وجود بیاد.
کای ترس اینو داشت که از لج و لجبازی به بچه آسیب بزنه.
چشماشو باز کرد.
البته اگه اون قرصارو نداشت واقعا هم اینکارو میکرد! 
هنوز بیست سالش نشده بود و باید با یه بچه هم درگیر میشد؟!
اصلا چه تضمینی وجود داشت فقط یه بچه باشه؟! اگه بچه دوم، سوم و بیشتری قرار بود به وجود بیان چی؟!
سرشو با عصبانیت تکون داد.
به هیچ وجه اجازه نمیداد بچه ای به وجود بیاد، حداقل نه تا وقتی که خودش نخواد و علاقه ای نداشته باشه...
+باید اعتمادشو به دست بیارم... نباید همه اش بهش نفرت نشون بدم، اینطوری باورم نمیکنه و به کاراش ادامه میده...
بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
+آهه.. یادم رفت!
این وسط دی او هم بد رو مخ بود!
توسط یه نفر دیگه مارک شده بود ولی تظاهر میکرد کای مارکش کرده...
خوده کای میدونست داره همچین دروغی میگه؟!
شونه ای بابا انداخت و تو اتاق کای رفت.
به همون حالت قبل خوابیده بود...
+یه طوری خوابیده انگار اونی که مارک و نات شده ایشونه...
روبه روش نشست و با حرص بهش نگاه کرد.
+پاشو!!
-چیکار به من داری؟!
+تقصیر توعه که حوصله ام سر رفته!
کای چشماشو باز کرد و با اخم بهش نگاه کرد.
لباشو روی هم فشار داد و مظلوم نگاهش کرد.
+آلفای دی او کیه؟!
کای صاف خوابید و خمیازه ای کشید.
-این سوال یهویی چیه دیگه؟!
سرشو کج کرد. تاحالا خمیازه کشیدنشو ندیده بود!

I'm not  virgin ⛓️⚖️ Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt