Part 7 ⛓️⚖️

446 106 5
                                    

با رفتن کریس سمت سوهو به این پی برد که ادمی مثل کریس، واقعا باکره ترین امگا نصیبش شده...
هیچ وقت فکر نمیکرد که حرفاش درست دربیاد و وااقعا...
وااو!
کریس نزدیک سوهو شد و تا خواست حرفی بزنه، سوهو جیغی زد و از بکهیون جدا شد.
-نزدیک من نیااااا
شوکه به سوهو نگاه کرد.
چش بود روانی؟ از خداشم باشه الفا به این جذابی...
کریس اخمی کرد.
این دیگه چه امگایی بود؟
-دیوونه ای؟!
لبشو گاز گرفت تا نخنده.
سوهو با بدبختی روی زمین نشست.
-چرا من اینقدر بدبختم؟؟؟ چرا همچین الفایی گیرم اومده... من آلفا نمیخوام، یکی به دادم برسه... نمیخواام، من این مرتیکه رو نمیخوااام.
کریس با ناباوری به امگا نگاه کرد.
چه امگای روانی ای نصیبش شده بود.
-فکر کردی من مشتاقم امگایی مثل تو داشته باشم؟
سوهو اخمی کرد و با حالت پرشی و یک دفعه ای از جاش بلند شد.
-مگه من چمههه؟ خیلیم خوبم، هم یه امگای باهوشم هم خوشگلم...
کریس هم متقابلا اخم کرد.
-اونوقت مشکل من چیه؟!
سوهو ساکت شد و به سرتاپای کریس نگاه کرد.
وقتی نتونست هیچ ایرادی از آلفا بگیره گفت:
-اوممم... نمیخوامت... نمیخواااام من الفا نمیخوااام!
سهون با شدیدتر شدن رایحه کریس دلش به حالش سوخت.
خب کریس تو راتش بود،یه خورده هم به لطف سهون تحریک شده بود و الان گرگ درونش به خاطر دیدن امگاش به تکاپو افتاده بود.
-اوکی نخواه، کسی مجبور به خواستن نکردتت...
کریس بعد زدن این حرف نگاهی به سهون کرد و اهی کشید.
-سهون، باید برم...
کریس سریع از خونه بیرون زد، اگه بیشتر توی اون محیط میموند امگا باعث عصبانیت و تحریکش میشد و این به نفع هیچ کدومشون نبود.
سوهو بعد رفتن کریس با تعجب گفت:
-چرا رفت؟
سهون نیشخندی زد و خودشو روی مبل پرت کرد.
+تو راتش بود.
سوهو با تعجب چشماشو گرد کرد.
-اوه خدای من... جونم در خطر بود، اگه مثل وحشیا بهم حمله میکرد و بعدش مارکم میکرد چی؟
چشم غره ای بهش رفت و اخمی کرد.
+احمق کودن...
بکهیون کنار سهون نشست و گفت:
-چرا شماها اینطوری الفاهاتون می بینید؟ اینقدر عجیب!
+خودت چه طوری الفاتو دیدی؟
بکهیون لبخندی زد.
-تو دفترش مستخدم بودم. بیشتر برای کارمندا خدمت میکردم تا یه بار که مستخدم اصلی نیومد.
باید برای نظافت اتاقش میرفتم وقتی وارد شدم نبود، شروع به کارم کردم و اخرای کار بود که یهو در اتاقش باز شد و دیدمش... مثل فیلما بود... من یه امگای فقیر و اون یه الفای پولدار، اولین فکری که به ذهنم رسید این بود که چه قدر جذابه، چه چشمای درشت و زیبایی داره، اجزای صورتش تک به تک زیبا بودن.
چینی به بینیش برای اینهمه تعریف بکهیون کرد.
+اون چه واکنشی نشون داد؟
بکهیون لباشو اویزون کرد.
-خندید... خنده اش از اون نوع خنده هایی بود که این دیگه چه امگایی گیرم اومده، خب خیلی تفاوت داشتیم... بعدش یهو ساکت شد، ناراحت شده بودم و دلم میخواست همونجا گریه کنم ولی بعدش گفت خیلی کیوت و کوچولوم... وقتی دیدمش سه هفته تا هیتم بود، اون سه هفته بهترین روزای زندگیم بود، وقتی بهش گفتم هیتم نزدیکه گفت اگه امادگیشو ندارم میتونیم بعدا انجامش بدیم، ولی خب من هیچی بلد نبودم و بهش اصرار کردم نه، میخوام زودتر برای تو بشم...
سهون متفکر به بکهیون خیره شد.
+بکهیون، تو امگای قوی ای هستی...
بکهیون با این حرف سهون بلند زیر خنده زد.
-واااایی، چی میگی سهون؟
+اون رفیق عوضیش برای اینکه تو تونستی اخلاق الفاتو عوض کنی از تو بدش میاد و اینقدر تو سر به نیست کردنت، اصرار داره.
بکهیون چندبار پلک زد.
-هه من؟!
سوهو که توجه ش به حرفای بکهیون جلب شده بود گفت:
-رفیق عوضیش کیه؟
به بکهیون چشم ابرو اومد تا نگه اما احمق تر از این حرفا بود و سریع گفت:
-الفای سهون.
سوهو چشماشو گرد کرد.
-تو الفاااتو دیدی؟؟
سهون فوشی به بکهیون داد.
انگشت اشاره اشو تهدیدوار جلوی سوهو تکون داد.
+هنوز به خانواده ام نگفتم وای به حالت اگه به ابام بگی، زنگ میزنمم به خانواده ات میگم الفاتو دیدی...
سوهو اخمی کرد.
اگه سهون به خانواده اش میگفت اونا به سئول می اومدن و درسته مینداختنش تو بغل الفای درازش...
ایش گفت و سرشو به معنی باشه تکون داد.
-الان من چی میشم؟
به بکهیون نگاه کرد.
+اون الفاهارو با پول مجبور میکنم بیان دادگاه... تو میتونی رایحه اشونو بفهمی، پس اونجا کلی کولی بازی در بیار تا رای رو به نفع خودمون کنیم.
-پدرت با اوناعه...تاثیر داره؟
اخمی کرد.
هنوز این موضوع رو که پدرش با اون دوتا الفای عوضی کار میکرد و احتمال خیلی زیادی جرماشونو لاپوشونی میکرد، هضم نکرده بود.
خیلی درکش سخت بود.
+شاید آلفام سمت من باشه؟ به هرحال تا هفته دیگه که دادگاه تشکیل میشه باید صبر کنیم!
-خیلی میترسم سهون...
دستای خوش فرم بکهیونو گرفت.
+منم از یه چیزی خیلی میترسم بکهیونا، ولی میزارم وقتش که رسید بهش فکر کنم، الان تو هرچی. تو این یه هفته به خودت استرس بدی که قراره چی بشه تا روزش نرسه هیچی نمیفهمی.
............................
بعد اینکه یه دوش کوتاه گرفته بود و از حموم بیرون اومده بود دیده بود که الفاش بهش پیام داده.
حدود یه ربع روی تخت نشسته بود و گوشیو جلوش گذاشته بود.
فکرای مختلفی تو سرش می چرخید.
+اهه خدایا هیچ وقت فکر نمیگردم که باید نگران نشون دادن کونم به یه نفر باشم...هق.
    به پیام آلفا نگاه کرد.
هنوز سین نزده بود.
"میخواستم بهت پیام ندم، ولی چون گفتی منتظرت نزارم، دلم نیومد منتظر بمونی"
برای بار دهم دهن کجی ای به پیام کرد.
گوشیشو برداشت و پی وی رو باز کرد.
قبل اینکه جواب رو تایپ کنه، نگاهی به شماره اش کرد و باعنوان " نکبت خودپندار" سیوش کرد.
"کی گفته منتظر بودم؟! اهه اصلا یادم رفته بود بهت چی گفتم!^^"
پیامو فرستاد و چینی به لبش داد.
+میشه بکشمش؟! چه طوریه که تا این حد ازش بدم میااااد؟
با دینگ دینگ گوشی، نگاهشو به صفحه داد.
"اوکی، چیکار میکنی؟"
زبونشو به گوشه لبش فرستاد و تایپ کرد.
"از حموم اومدم و روی تختم دراز کشیدم"
"یعنی مستقیم از حموم اومدی و بدون لباس روی تختت دراز کشیدی؟!"
احمقی نثار الفا کرد.
"نه خیییر، با حوله ام"
"منم رو تختم دراز کشیدم"
آهی کشیدم‌.
+خب؟ الان به کجام بگیرم؟ حواله ات کنم به کاکتوسم؟
با عکسی که فرستاد چشماش گرد شد.
کنار تخت الفا ایینه بود و از توی اون عکس انداخته بود.
عکسو باز کرد.
اتاقش تم کاملا مشکی داشت.
فقط یه شلوار پوشیده بود و روی پهلو تکیه داده بود.
رو بالاتنه لخت الفا زوم کرد.
بدن برنزه اش...
+شتتت... چه خوبه...هات!
"اوممم، زوم نکن^^"
+هاا؟
"روی چی زوم کنم؟ مگه بدن ندیده ام"
-سهووووون بیا شااام
توجهی به صدای اپاش نکرد و چشماش با دیدن پیام الفا گرد شد.
"توهم عکس بده"
+آیی خاک تو سر هَوَلِت... اه اه...
این عادی بود که سهون اینقدر از لاس زدن با الفاش بدش میاومد؟
نه خب این قاعدتا عادی نبود...
لبشو غنچه کرد.
+منم عکس بفرستم؟
سریع بلند شد و روبه روی ایینه قرار گرفت.
بند حوله اشو شل کرد و یقه اشو باز گذاشت.
با اینکه موهاش خشک شده بودن اما حوله رو روی سرش گذاشت و چندتا عکس فوق العاده کیوت گرفت.
دوباره روی تختش دراز کشید و از بین عکسا بهترینشو انتخاب کرد و دکمه ارسال رو زد.
وقتی دید عکس ارسال نمیشه اخمی کرد و به بالای صفحه گوشی نگاه کرد.
علامت وای فای خاموش شده بود.
+آباااااا...
جیغی زد و با همون حوله از اتاق بیرون رفت.
+چرا وای فای رو خاموش کردید؟
هیچول با چشمای گرده شده به وضعیت سهون نگاه کرد.
-این دیگه چه وضعیتیه؟ چرا بعد یه ساعت هنوز لباساتو تنت نکردی؟
+ها؟
نگاهی به وضعیتش کرد و سریع بند حوله اشو سفت کرد.
+کار داشتم خب...
بدو بدو سمت وای فای رفت.
+تا یه دقیقه صدام میکنید جواب نمیدم اینو خاموش نکنید اه...
-وقتی خاموش میشه جواب میدی.
وای فای رو روشن کرد و سمت اتاقش رفت.
عکسو دوباره فرستاد و لباسایی که اماده روی صندلی گذاشته بود رو پوشید.
نگاهی به گوشیش کرد.
هنوز جوابی نداده بود.
شونه ای بالا انداخت و از اتاق بیرون رفت.
پشت میز نشست و منتظر شد تا هیچول براش غذا رو بکشه.
زیر چشمی به شیوون نگاه کرد.
چرا امشب اینقدر ساکت بود؟
حتی وقتی خودسرانه وای فای رو روشن کرده بود برخلاف همیشه دعواش نکرده بود....
+ابااا، کدوم دادستانی امروز رفته رو مخت؟ شایدم وکیل بوده؟
شیوون بدون حرف چشم غره ای بهش رفت و جوابشو نداد.
بشقابشو که از غذا پر شده بود جلو کشید و مشغول غذا خوردن شد.
چه قدر الفاهای دور و برش رو مخ بودن...
البته به جز کریس جذابش...
-اههه شیوونا، فردا شب چی درست کنم؟ اهه خدایا...
+چیشده؟
هیچول با چشمای ریز شده بهش نگاه کرد.
-هیچی! شیوون.. بگو دیگه...
لیوان نوشابه رو برداشت و اروم اروم ازش خورد تا گازش اذیتش نکنه.
-میتونی از امگاش بپرسی!
هیچول سریع سهونو نگاه کرد.
-الفات چی دوست داره؟
به قدری شوکه شد که لیوان نوشابه اش از دستش تو بشقاب غذاب ریخت و غذاش به فاک رفت.
بلند جیغ زد.
+چییییی؟
هیچول نچ نچی کرد و بلند شد تا دستمال بیاره و گند کاریه پسرشو جمع کنه.
-منو بگو این همه سال سعی کردم باهات مثل یه رفیق باشم، بعد تو الفاتو دیدی و بهمون نگفتی...
شوکه پلک زد.
+آپااا چی میگی؟
هیچول با کمی عصبانیت دستمالو رو میز کوبوند و نوشابه هایی که اطراف بشقاب سهون ریخته بودنو با دستمال جمع کرد.
-فکر میکردم اولین نفر به من میگی... اما هیچ وقت انتظار نداشتم که الفات به ما بگه تو جفتشی.
مخش سوتی کشید و اوه کشداری گفت.
به شیوون نگاه  کرد.
برای همین اینقدر امشب اروم بود؟
هیچول بشقاب سهونو عوض کرد و بشقاب جدیدی روبه روش گذاشت.
-چندوقته دیدیش؟
کلافه گفت:
+چند وقت چیه...فقط دوروزه دیدمش!
هیچول اخمی کرد.
-دو روزه دیدیش و به من نگفتی؟
+اههه ببخیال دیگه، نمیخواستم بگم. ازش بدم میاد برای چی میگفتم دیدمش؟ که چی؟ حالا خوشحالی که دیگه مجبور نیستی تو هیتام مواظبم باشی؟ خوشحالی که دیگه مجبور نیستی حواست به من جمع باشه و میتونی راحت یه نفس عمیق بکشی، چون قراره  به زودی با اون عوضی باشم و تو دیگه نگران این نیستی که باکرگیمو از دست بدم؟
هیچول اخماشو باز کرد.
-چرا اینطوری میکنی سهون؟
از پشت میز بلند شد.
+خوش حال باش، قراره از این کثافط خونه در بیام برم تو یه جایی کثافط تر از اینجا... کثافط خونه ای که الفای من داره مدیریتش میکنه و الفای تو هم جزئی از اون کثافط خونه اس... خیلی خوش حال باش...
سمت اتاقش رفت و با عصبانیت خودشو رو تختش پرت کرد.
چرااا؟؟
چرا اینقدر بدبخت بود؟
آلفای عوضی... دلش میخواست تیکه تیکه اش کنه.
گوشیشو برداشت و با دیدن اینکه جوابشو داده ابروهاشو بالا فرستاد.
"کیوت...حوله صورتی به پوستت خیلی میاد، اتاقت تم صورتی داره...خیلی دوست دارم اتاقتو ببینم! البته باید فهمیده باشی که فردا شب ابات دعوتم کرده(:"
"در ضمن، پوست تنت التماس میکنه که مارک بشه"
جیغی زد.
+میخوام بکشمشششش... اه خدایا..من بدم میاد از این... نمیخوااامش...
هق خفه ای کرد.
صفحه چتشو باز کرد و بلافاصله بلاکش کرد.
+ازت متنفرم... چرا باید به ابام بگی؟ آییی چه قدر خری تو...
غلتی زد و پتو رو روی پاهاش کشید.
چرا مثل بچه ها قهر کرده بود و غذاشو ول کرده بود؟
کلی گشنه اش بود...
شماره کریس رو بالا اورد و بهش زنگ زد.
تنها آلفایی که توی زندگیش از بودن باهاش لذت میبرد کریس بود... یه آلفای سلطه گر نبود... کریس یه الفا حامی گر بود.
-سهونی...
+کریس... کجایی؟!
-خونه!
چشماشو با خستگی بهم فشار داد.
+توی ۲۴ ساعت کلی اتفاق شوکه کننده برام افتاده... آلفامو دیدم، بعدش تو امگاتو دیدی و اخرین مورد خانواده ام فهمیدن!
-راستی از اون الفات بخواه کار بکهیونو درست کنه... باید حرفتو گوش کنه تو امگاشی...
+نه خیرم... من امگای اون نیستم! کریس احمق
-قراره امگاش باشی...
+بیا درباره اون حرف نزنیم، ازش بدم میاد.
-چه طوری میتونی از الفات بدت بیاد؟
حرصی گفت:
+سوهو هم از تو بدش میاد!
-اهههه اون امگا دیوونه، چراا؟
+چی چرا؟
-اهه اون کیوت و خوشگل بود ولی حس میکنم اخلاقامون باهم اصلا جور در نیاد...
+دوست دارم بدونم قراره چه طوری مارکش کنی!
-هوووم؟ هاا؟ سهون خیلی منحرفی اگه تصور سکس منو با امگام کرده باشی...
با باز شدن در اتاقش و دیدن اپاش اهی کشید.
+باید قطع کنم... بهت پیام میدم!
نگاهی به هیچول کرد که ظرف غذای جدیدی براش اورده بود.
نگاهشو از آپاش گرفت و سعی کرد که به ظرف غذا نگاه نکنه تا سست‌نشه.
(من هروقت باکره رو مینویسم گشنمه و نصفه شبه/:)
-سهونی؟
اخمی کرد و دست به سینه نشست.
هیچول ظرف غذا رو روی میز کنار تخت گذاشت و کنار سهون نشست.
-چرا از دیدن آلفات ناراحتی؟ چه رفتاری کرده که باعث ناراحتی توت فرنگی من شده؟
زیر چشمی به هیچول نگاه کرد و بیشتر اخم کرد.
چرا مثل بچه ها باهاش حرف میزد؟
هیچول یک دفعه سهونو بغل کرد و باعث در اومدن صدای جیغش شد.
+آپااا...
محکم سهونو بغل کرد و سرشو رو سینه اش گذاشت.
-با من در اینباره حرف نزنی میخوایی به کی بگی؟
چند ثانیه سکوت کرد و به صدای قلب هیچول گوش داد.
تنها کسی که میتونست باهاش حرف بزنه کریس بود ولی اون چون یه الفا بود نمیتونست حس سهون رو درک کنه...
واقعا از کاری که کرده بود مثل سگ پشمیون بود، چرا باکره گیشو ار دست داده بود؟
جواب الفاشو چی میداد.
+آپا...
هیچول چونه اشو اروم روی موهای سهون گذاشت.
-جونم؟
+من این الفارو نمیخوام، خیلی سلطه گره... چیزی که ازش متنفرم به سرم اومده...
-سهون همه الفاها سلطه گرن...
+کریس اینطوری نیست!
-کریس؟ تو فقط رفتار اونو با خودت و برادرش دیدی، اونم قاعدتا با امگاش رفتار سلطه گرانه داره.
سرشو از رو سینه هیچول برداشت.
-کریس امروز امگاشو دید، سوهو امگای کریسه... وقتی کریسو دید کلی جیغ و داد کرد توهین بهش کرد و میدونی کریس چیکار کرد؟ با اینکه تو راتتش بود هیچی نگفت و برای اذیت نشدن سوهو رفت...
هیچول اخم کم رنگی کرد.
-سوهو جفت کریسه؟
+اوهوم...
-تو از کجا مبدونی کریس تو رات بوده؟
+هاا؟
چی میگفت؟ میگفت که چون باهاش خوابیده همیشه میتونه رایحه اش رو بفهمه؟
+اها، چون که بعدا بهم پیام داد تا به سوهو بگم. ولی بحث سلطه گری بود... الفای من وحشتناک سلطه گره، یه کاری میکنه نتونم یه کلمه ام حرف بزنم، و این وقتی جفت گیری کنیم شدیدتر میشه نه؟ قراره مثل یه برده تو دستاش اسیر باشم؟
هیچول چتری های سهونو از توی صورتش کنار زد.
-من همیشه چی بهت میگفتم؟
+که در اصل امگاها سلطه گرن؟ به خاطر اینکه میتونن اصلی ترین نیاز الفاهارو کنترل کنن؟ ولی اپا... آلفام منو مجبور به سکوت کرد، چیزی که ازش متنفرم...
-چه طوری دیدیش؟
لباش بهم قفل شدن... نباید کسی قضیه بکهیونو میفهمید.
اصلا خوده اون عوضی چی به شیوون گفته بود؟
سریع گارد گرفت.
+نمیخوام درباره اش حرف بزنم!
هیچول اهی کشید.
-سهون! الفای تو خیلی فرد مهمیه، نمیدونم چه طوری توضیح بدم اما چیزی که شیوون درباره اش گفت نشون از قدرت زیادش میده، باهاش راه بیا و سعی کن امگای خوبی براش باشی. این تنها چیزیه که میتونم بهت بگم...
صورت سهونو نوارش کرد.
-تو از پسش برمیایی و اون الفارو توی دستای خودت کنترل میکنی، میدونی چرا؟ چون تو سهونی... کسی که از بی عدالتی بین الفاها و امگاها متنفری، پس اینقدر زود کوتاه نیا...
+آپااااا
-فردا شب میاد اینجا... سهون رفتاری که نشون میدی پدرتو هم تحت تاثیر قرار میده پس مراقب باش. میدونی که قراره هیت بعدیتو پیشش باشی؟ پس تا هیت بعدیت دلتو باهاش صاف کن.
چشماشو گرد کرد. اون همه چیو به تنهایی جلو برده بود...
این خیلی خودخواهانه بود...

I'm not  virgin ⛓️⚖️ Where stories live. Discover now