Part 16 ⛓️⚖️

539 141 13
                                    


+هیچ غلطی نمیتونم بکنم!!
-خودت انجامش دادی سهونا!
با عصبانیت چشم غره ای به کریس رفت و نگاهشو به بادیگاردی که بیرون کافه ایستاده بود داد.
کل  روز دنبالش بود و این واقعا سهونو کلافه میکرد.
به خاطر اون لعنتی نمیتونست مثل قبل به بار بره و با کریس صحبت کنه.
باری که کریس توش کار میکرد پاتوق سهون بود!
+نظرمه همه چی رو بفروشم!
قهوه کریس تو گلوش پرید و شروع به سرفه کرد.
پوکر بهش نگاه کرد و آهی کشید.
+باید فرار کنم!
کریس با تعجب بهش نگاه کرد و سرفه هاش شدید تر شد.
با افسوس سری تکون داد و لیوان آبمیوه اشو جلوی کریس گذاشت.
+اینو بخور تا خفه نشدی و امگای عزیزت مارو مقصر ندونسته!
کریس از خداخواسته لیوان آبمیوه رو برداشت و چند قلپ خورد.
-چرا پای اونو وسط میکشی؟!
دوباره به بیرون کافه نگاه کرد.
+دیگه باید سر و کله اش پیدا بشه.
لازم بود بگه به خاطر ترس از اینکه اون بادیگارد چیزی به آلفاش بگه به سوهو هم گفته بیاد که بعدا گزارش نشه که تنهایی با یه آلفای دیگه ای بیرون رفته؟!
+کریس باید همه چی رو سریع نقد کنی! اگه ببینم نمیتونم کاری کنم باید فلنگو ببندم و قطعا نمیتونم بدون پول هیچ  کاری کنم!
-کجا میخوایی بری؟!
پشت چشمی نازک کرد.
+قرار نیست تو بدونی! فقط اینکه منم یه هویت جعلی میخوام، مثل اونی که برای بکهیون دادی درست کنن، اگه لازم باشه فرار کنم اول میرم پیش بکهیون و بعدش باهم میریم جای دیگه ای!
دستاشو تو هم حلقه کرد.
+البته اگه  نخواد برگرده!
-چه طوری میخوایی آلفاتو ول کنی بری؟!
با حرص دستشو رو میز کوبید و با عصبانیت گفت:
+میگی چیکار کنم؟! بفهمه باکره نیستم منو میکشه! اونم وقتی تو ۳۰ سالگیش امگاشو دیده و کس دیگه ای رو مارک نکرده!
کریس با چشمای گرد شده بهش نگاه کرد.
-۶ سال از من بزرگتره!
+خب الان این مهمه؟! دارم میگم منو میکشه بفهمه!
کریس نچی کرد.
-زیادی داری بزرگش میکنی! فرار کنی به ضرر خودته تو هیتت کلی اذیت میشی!
+چیزی که زیاده آلفاس!
کریس سرشو تکون داد.
-نه سهونا! فرق داره، یا باید با شات آروم بشی یا با آلفای خودت بخوابی! آلفاهای دیگه مثل قبل نمیتونن برات کافی باشن و حتی ممکنه اذیت هم بشی! به هرحال نمیتونی بدنتو گول بزنی! اون از این به بعد آلفاشو میخواد.
آبمیوه اشو برداشت و ازش خورد.
+بدبخت تر از من وجود نداره! چه طور بعضیا امگای دوم میشن؟!
-برای همینه که امگاهای دوم بدبختر از تو هستن! نمیتونن با آلفای خودشون باشن و مجبورن به یکی دیگه سرویس بدن! در واقع فقط یه وسیله هستن!
چشماشو مظلوم کرد.
+میشه امگای دوم تو بشم؟! تو فرق داری!
کریس تک خندی کرد.
-منو طعمه آلفات نکن!
در کافه باز شد و سوهو وارد شد.
با دیدن کریس با ذوق دست تکون داد و سمتش اومد.
کنار کریس نشست و با دیدن سهون پشت چشمی نازک کرد.
با چشم و ابرو اومدن سوهو چشماش گرد شدن و خنده ای کرد.
+نگاش کن! خدای من باورم نمیشه!
نیشخندی زد.
+میخوایی به کریس بگم که قبلا چه چیزایی در موردش میگفتی که دیگه برای من چشم و ابرو نیایی آلفا ندیده بدبخت؟!
کریس ابرویی بالا انداخت و به سوهو نگاه کرد.
-چی میگفته؟!
سوهو با اخم بهش توپید.
-ندیده بودمش که! بعدم اینقدر حسودی نکن!
+ها؟! حسودی؟! چرا؟!
-اینکه آلفات بهت محبت نمیکنه نیازی نیست اینطوری رفتار کنی!
با حرص چشم غره ای به سوهو رفت.
+سوهو یه جوری میزنمت صدای بوق بدی! آلفای من بهم محبت نمیکنه؟! تو اصلا دیدی که حرف مفت میزنی؟!
-به هرحال مجبوری بعد هیتت مارک رو گردنتو تحمل کنی و قرار نیست به هیچ جایی برسی!
با عصبانیت دستشو رو میز کوبید.
+کریس بهش بگو خفه شه وگرنه میگیرم تیکه تیکه اش میکنما!
-خیلی خوب آروم باشید بچه ها!
از پشت میز بلند شد.
+من میرم! به دیت دو نفره اتون برسید!
-سهون!
+ولش کن کریس! کاری که گفتمو انجام بده لطفا، وقت زیادی ندارم!
از کافه بیرون زد.
میتونست با اتوبوس بره ولی یه خورده پیاده روی بد نبود!
سوهو کاملا به اعصابش گند کشیده بود.
هفته دیگه وارد هیتش میشد و از استرس به قدری کلافه شده بود که روی هیچ کاری تمرکز نداشت.
این چند روزم به جای اینکه ارتباطشو با آلفاش بیشتر کنه برعکس ازش دوری میکرد!
با زنگ خوردن گوشیش مسیرشو به کنار پیاده رو هدایت کرد و به گوشی نگاه کرد.
به به! خوده جناب آلفا بود.
برخلاف میلش، تماسو جواب داد.
+سلام!
-سهونا، امشب چیکاره ای؟!
قیافه اشو درهم کرد.
معلوم بود که یه برنامه ای داره!
+چه طور؟! احتمالا درس بخونم، چون فردا امتحان دارم!
-اووم، نمیتونی یه کاریش کنی؟! قراره معارفه داریم!
+ها؟! معارفه با کی؟!
-هیونگم!
با تعجب ابروهاشو بالا فرستاد.
فقط هیونگش؟! کس دیگه ای رو نداشت؟!
+نمیدونستم هیونگ داری! اووم فقط اونه؟!
-چانیولم هست!
با چشمای گرد شده ایستاد.
اگه میرفت که قطعا گوشت تنش به سیخ کشیده میشد.
+کای، نمیتونم! امتحانم خیلی سخته!
-سهون داری میپیچونی؟!  خودت گفتی لای کتابو هم باز نمیکنی! هیونگم از خارج اومده و تا فرداهم قراره برگرده، حتما باید بیایی!
لباشو روی هم فشار داد و به دیوار کنارش نگاه کرد.
اگه همین الان سرشو میکوبید به دیوار و راحت میشد بهتر نبود؟!
+نمیتونم کای!
-سهونا!
+حداقل به اون عوضی بگو نیاد!
-هوم؟ چانیول؟ چرا؟!
+ازش خوشم نمیاد!
-خیلی خوب! کجایی؟!
+نزدیک خونمونم!
-میفرستم بیارنت!
+یه خورده دیرتر بیان بهتره! باید حاضر بشم!
-کجا بودی مگه؟!
پشت سرشو نگاه کرد.
+آمار بهت ندادن؟!
-سهون اون فقط برای محافظت از تو اونجاعه! قرار نیست آمار لحظه به لحظه اتو به من بده!
شونه ای بالا انداخت، مطمئن بود که آلفاش داره دروغ میگه.
+باشه! سوار اتوبوس میشم که سریع تر به خونه برسم، بعدشم آماده میشم، به اون آلفای مزخرف نمیگی بیاد!! خوشم‌نمیاد قیافه اشو ببینم!!
-منم خوشم نمیاد اون آلفای درازو ببینی!
ابروهاشو بالا فرستاد و خنده ای کرد.
+اها! بعد میگی که آمار نداری، درسته!
با حرص تلفنو قطع کرد و مسیرشو سمت ایستگاه اتوبوس تغییر داد.
+حتی بلد نیست دروغ بگه!
..................
با باز شدن در و احترام گذاشتن گذاشتن خدمتکاری که آلفا بود، نفس عمیقی کشید.
خب راستیش واقعا عادت نداشت که یه آلفا بهش احترام بزاره و این خیلی ذوق زده اش میکرد.
لبخند زد و وارد عمارت شد.
-از این سمت لطفا...
قطعا اگه باکره بود ، میتونست تا ابد تو این عمارت بمونه و کلی عشق و حال کنه.
اما حیف که همه اینارو باید ول میکرد.
وارد پذیرایی شد و نفس عمیقی کشید.
خوشبختانه هیچ رایحه ای حس نمیکرد و این یعنی خطر رفع شده بود!
با دیدن کای لبخندی زد.
مثل همیشه اون امگای وحشی هم کنار آلفاش بود.
و اما شخص جدیدی که پشتش بهش بود!
-بالاخره اومدی عزیزم!
جلوی خودشو گرفت تا قیافه اشو کج و کوله نکنه.
خب هیچ وقت نتونست این کلمات مثلا محبت آمیزو درک کنه و همیشه چندشش میشد!
به زور لبخندی زد.
با برگشتن شخصی که حدس میزد هیونگ کای باشه با دهن باز بهش نگاه کرد.
کای بلند شد و کنار سهون اومد.
دستشو پشت کمرش گذاشت و به خودش چسبوندش.
-هیونگ، سهون امگای خاصه من!
با لبخند زدنه فرد مقابلش، تو ذهنش وااو کشداری گفت.
اخه این همه جمال و زیبایی فقط برای یه نفر؟!
-لِی هستم!
با جلو اومدن دستش لب پایینشو گاز گرفت.
+یه بتا هستی!
آروم دستشو جلو برد و دست بتای روبه روشو لمس کرد.
این اولین بار بود که یه بتا رو میدید؛  شگفت زده و هیجانی شده بود!
بتاها هیچ رایحه ای ندارن و با هرکسی که بخوان میتونن جفت گیری کنن، چه آلفا و چه امگا!
با ذوق به کای نگاه کرد.
+باورم نمیشه! هیونگت یه بتاست! این شگفت انگیزه!
لی لبخند خجالت زده ای زد.
-فرق خاصی نداریم!
چندبار پلک زد.
+از هر محدودیتی بلااستثنا هستید و این خودش یه فرقه خاصه!
-خیلی خوب، بهتره  بشینیم!
کنار کای نشست و نگاه تحسین انگیزشو به بتا روبه روش دوخت.
همیشه آرزو داشت که ای کاش یه بتا میبود اونطوری میتونست هم با یه آلفا بخوابه هم یه امگا...
با فکری که به ذهنش رسید با چشمای ریز شده به دی او نگااه کرد.
نکنه لی همون بتاییه که میخواستش؟!
به کای نزدیک شد و گوشه آستین پیرهنشو گرفت.
آروم گفت:
+همون بتاعه؟
با فشرده شدن پلکای کای، با تعجب به لی خیره شد.
واااو، دمش گرم که این امگای وحشی رو قبول نکرد.
-چانیول شی اومدن!
با ترس به خدمتکاری که این حرفو زد نگاه کرد.
برای چی این آلفای لعنتی اومده بود؟
+گفتی که نمیاد!
کای اخمی کرد.
-من چیزی بهش نگفتم!
کای به دی او نگاه کرد.
-تو گفتی بهش؟!
-من نگفتم! خودش زنگ زد گفت کارتون داره.
-خیلی خوب، بهش بگو بیاد.
با چشمای گرد شده به کای نگاه کرد و داخل مبل فرو رفت‌.
نفس عمیقی کشید و به آرزوهایی که داشت فکر کرد.
هر لحظه ممکن بود از ترس و استرس سکته کنه.
با حس رایحه چانیول نفسشو حبس کرد و چشماشو بست!
-امگات اینه؟!
صدای بم و کلفت خودش بود.
لبش گاز گرفت و آروم چشماشو باز کرد.
با پوزخند و تمسخر داشت، نگاهش میکرد.
کای خنده ای کرد.
-آره! پسر شیوون، بهت که گفته بودم!
کم کم داشت  سر دردی که قبلا هم تجربه کرده بود سراغش می اومد.
-قبلا دیدمش!
با التماس به چانیول نگاه کرد.
اگه میگفت واقعا بدبخت میشد.
-دیدیش؟!
-اووم، اره!
-کجا؟!
+روزی که بکهیونو فرستادن!
چانیول نفس عمیقی کشید.
-به هر حال کارت دارم! بیا یه صحبت شخصی داشته باشیم!
با تعجب بهش نگاه کرد.
قرار بود همه چی رو بهش بگه؟!
با بلند شدن کای، با بدبختی بهش نگاه کرد.
ای کاش یه بهونه ای میاورد و نمیذاشت باهم صحبت کنن ولی هیچی به ذهنش نمیرسید!
آب دهنشو قورت داد.
گلوش سنگین شده بود.
با رفتنشون نفس عمیقی کشید.
همین الان فرار میکرد و خودشو گم و گور میکرد بهتر نبود؟!
-خوبی سهونا؟!
با بغض به لی نگاه کرد.
+خوبم!
-قیافه ات نگران به نظر میرسه، میخوایی باهم تو حیاط قدم بزنیم؟!
+نه ممنون!
لی شونه ای بالا انداخت.
-باشه، پس خودم تنهایی قدم میزنم! حیف شد که افتخار ندادی!
زورکی لبخندی زد. خیلی حالش بد بود، این اتفاق خارج از تصورش بود و حتی پیش بینی هم نکرده بود که اینقدر زود ممکنه چانیول رو کنار کای ببینه!
با رفتن لی، نگاهی به دی او کرد.
+چرا باهاش نرفتی؟!
-برای چی  باهاش برم؟
+من اگه یکی رو دوست داشته باشم هر فرصتی رو برای کنارش بودن، استفاده میکنم!
-اون منو دوست نداره!
ابروهاشو بالا فرستاد.
+پس چرا به خاطرش آلفاتو کشتی؟! میتونستی کنار آلفات خوشبخت بشی اما الان به جز درد و... هیچ چیز دیگه ای نصیبت نشده!
-به هر حال از اون آلفا هم خوشم نمی اومد.
+خیلی سنگ دلی!
از جاش بلند شد.
با حرف زدن با این امگا هم استرسش کم نمیشد.
+میدونی با کای چیکار داشت؟!
دی او شونه ای بالا انداخت.
-نه!
اخمی کرد و لبشو گاز گرفت.
+اینقدر به آلفای من نچسب! حداقل تا وقتی که کنارش هستم خوشم نمیاد کنارش باشی!
دی او چندباری پلک زد و نیشخندی زد.
-اوکی!
با حس رایحه چانیول، دوباره نفسشو حبس کرد.
-خوب، چون کار دارم متاسفانه نمیتونم بیشتر باهات آشنا شم! بعدا قراره بیشتر هم دیگه رو ببینیم!
لپاشو باد کرد.
یعنی چی؟!
+به سلامت!
با رفتن چانیول نفسشو با خیال راحت بیرون فرستاد اما با دیدن قیافه برزخی کای دوباره حس نفس تنگی بهش دست داد.
+کای؟!
-سهون شب می مونی یا بر میگردی؟!
معلومه که برمیگشت!
نکنه فهمیده بود و میخواست امشب عفتشو بگیره؟!
البته عفتی هم نداشت(:
+برمیگردم! چیزی شده؟!
با همون اخمی که داشت، جواب سهونو داد‌.
-نه!
لب پایینشو گاز گرفت و دوباره روی مبل نشست.
اینقدر لباشو گاز گرفته بود که به سوزش افتاده بود.
خب، حتما اون آلفای دلقک به کای گفته بود و آلفاش داشت تصمیم میگرفت که چه طوری به بدبختی بکشتش!

.........................
در ساختمونو باز کرد و وارد لابی شد.
نمیدونست بخیر گذشته یا نه، اما الان وارد خونه خودشون شده بود.
سمت آسانسور رفت و دکمه اشو زد.
-میدونی اگه کای بفهمه باکره نیستی چیکارت میکنه؟!
هینی از ترس کشید و به پشت سرش نگاه کرد.
این لعنتی اینجا چیکار میکرد.
+تو اینجا چیکار میکنی؟!
-لازم دونستم که باهات یه صحبتی داشته باشم!
وقتی در آسانسور باز شد  به داخل هلش داد و به دیوار آسانسور چسبوندش...
-به نظرت به کای بگم یا بزارم خودش بفهمه؟
+خودش بفهمه!
چانیول خنده ای کرد.
-اخی، عزیزم! دوست دارم بدونم باهات چیکار میکنه!
نفس عمیقی کشید و سعی کرد چانیول رو کنار بزنه.
+تو چیکار داری؟! مگه چیکارت کردم که تهدیدم میکنی؟!
-کاریت ندارم! ولی بدمم نمیاد مثل بکهیون بشی!
+مثل بکهیون؟! بکهیون بیچاره که کاری نکرده بود! تو خودت عقلتو به کای دادی، من به بکهیون کمک کردم تا نجات پیدا کنه! این هفته ام قراره جابه جا بشه و امنیتش دیگه کامله!این جواب محبتام در مقابل امگاته؟
-چه طوری؟! فکر کردی کای اجازه میده؟!
+ببخشید! تو احمقی که اختیار امگاتو به کای دادی!! منی که امگاشم اختیارمو نداره! بکهیون این هفته جابه جا میشه و کای وقتی حواسش نیست، متوجه نمیشه!
-کجا میفرستیش؟!
لبخندی زد و ابروهاشو بالا فرستاد.
+هروقت لازم باشه بهت میگم! من قراره از اینجا برم، پس تا وقتی که نرفتم بهت نمیگم بکهیون کجاست که بدو بدو نری به رفیق عزیزت بگی امگات باکره نیست!
چانیول ازش جدا شد و با تعجب بهش نگاه کرد.
-میخوایی بری؟! چرا فکر کردی میتونی؟!
+بهتر از اینکه منتظر باشم وارد جهنم آلفام بشم!

I'm not  virgin ⛓️⚖️ Donde viven las historias. Descúbrelo ahora