بخش دهم: پروانه آبی
یکی از پروانههای روی صورتم پرکشیده و جلوم ایستاده. در نقش خدا اومدی، درسته؟
****************************
مثل دانستن چرا مردن
مثل از روی عمد سُر خوردن
مثل یک کار بد که باید کرد
کوچه را یک قدم به عقب برگرد
****************************
وقتی دست جان رو روی کمرش احساس کرد و اون حرف رو از زبونش شنید، ندونست باید چطور واکنش نشون بده. فقط یک حسی توی وجودش نشست که تا به امروز هیچوقت تجربهش نکرده بود. فقط برای اولین بار توی زندگیش از جانب یک مرد تونست امنیت رو احساس کنه!
میتونست تعجب رو تو چشمهای همه اون دانشآموزها ببینه؛ طوری که نتونستند چیزی به زبون بیارن. همین لبخند محوی رو روی لبهای پسر نشوند. کنار جان به راه افتاد تا باهم برای پر کردن فرمها اقدام کنند. وقتی به جایگاه مخصوص رسیدن، متوجه حضور مدیر و مشاورش شد. به هر دو تعظیم و آروم سلام داد.
مدیر نگاه متعجبش رو به ییبو دوخت و آروم جواب سلام پسر رو داد؛ اما هضم حضور اون مرد کنار ییبو اصلاً آسون نبود. دستش رو به سمت شیائو جان دراز کرد و گفت:
آقای شیائو خوشحالم که بعد از مدتها توی محیط مدرسه شمارو میبینم.
حالا این بار نوبت ییبو بود که تعجب کنه. با تعجب به دست آقای مدیر که جلوی جان دراز شده بود، نگاه کرد. چطور همدیگه رو میشناختن؟ جان نگاهی به دست مرد که جلوش دراز شده بود، انداخت و بعد از چند لحظه کوتاه دستش رو توی دست مرد قرار داد. دوباره صدای مدیر رو شنید:
واقعاً ناراحتم دانشآموزها همچین معلمی رو از دست دادند. هرچند افتخار این رو نداشتم با شما همکاری کنم؛ اما توی مسابقات و جاهای دیگه زیاد دیدمتون!
جان بدون اینکه لبخندی بزنه، گفت:
ممنونم.
: هرچند هر وقت خواستید میتونید تو مدرسه ما تدریس کنید. قطعاً دانشآموزها دوست دارن معلم ریاضی و سازهشون بشید.
جان به درخواست مرد توجهی نکرد. فقط به ییبو اشاره کرد و گفت:
من امروز به عنوان دوست وانگ ییبو میخوام توی مسابقه شرکت کنم. فکر نکنم مشکلی وجود داشته باشه، درسته؟
هرچند این تصمیم باعث تعجب بینهایت مشاور و مدیر شد؛ اما هیچ مخالفتی نشون ندادن. این اولین بار بود که ییبو میخواست توی این مسابقه حضور داشته باشه. ییبو پسری با این همه استعداد حیف نبود واقعاً همچین مسابقهای رو پشت سر نذاره؟ آقای مدیر لبخندی زد و گفت:
خیلی هم خوشحال میشم، ییبو لیاقت بهترینهارو داره. بعد از مسابقه لطفاً بمونید باهاتون کار دارم.
YOU ARE READING
𝑌𝑜𝑢 𝐴𝑟𝑒 𝑇ℎ𝑒 𝑆𝑢𝑛 𝑂𝑓 𝑀𝑦 𝐿𝑖𝑓𝑒
Fanfictionتو هیچوقت من رو از دست نمیدی، مگر اینکه باور نداشته باشی چقدر دوستت دارم!❤️ 𝒀𝒐𝒖 𝑨𝒓𝒆 𝑻𝒉𝒆 𝑺𝒖𝒏 𝑶𝒇 𝑴𝒚 𝑳𝒊𝒇𝒆 𝐺𝑒𝑛𝑟𝑒: 𝑅𝑜𝑚𝑎𝑛𝑐𝑒, 𝐴𝑛𝑔𝑠𝑡, 𝑆𝑐ℎ𝑜𝑜𝑙 𝑇𝑦𝑝𝑒: 𝑍ℎ𝑎𝑛 𝑇𝑜𝑝