خورشید

89 38 42
                                    

بخش بیست و هفتم: خورشید

تو خورشید زندگی منی که باعث میشی نور تمام وجودم رو بگیره.

****************************

به من ایمان بیاور

در یک لحظه می‌توانم

تنها یک لحظه

خورشید را به آغوشت بیاورم

و ماه را به اتاقت

****************************

آغوش جان گرم بود، انقدر گرم که می‌تونست ییبو رو به خواب ببره. هیچوقت فکرش رو نمیکرد جان بدون هیچ حرفی بخواد اینطوری تو آغوشش بگیره؛ اما انگار این رویای محال به حقیقت پیوسته بود. 

ییبو توی پاهاش احساس لرزش داشت و جان به خوبی به این موضوع پی برد؛ برای همین پسر رو از خودش جدا کرد. یک دستش رو دور شونه‌های پسر حلقه کرد و گفت:

فعلاً بریم خونه.

ییبو هیچی نگفت. فقط اجازه داد جان مثل یک ماشین کوکی اون رو به هر کجا که میخواد ببره. وقتی وارد خونه شدند، جان به پسر کمک کرد روی مبل بشینه. پسر همچنان در حال لرزیدن بود. 

انگار حالا که به جای امنی رسیده بود، تونسته بود احساساتش رو بروز بده. سریع به سمت اتاق رفت و یک پتو برداشت و اون رو دور پسر حلقه کرد و در همین حین گفت:

چقدر می‌لرزی... بذار برات یک‌ چیز گرم‌ بیارم. 

ولی قبل از اینکه بلند بشه، ییبو دستش رو محکم گرفت و گفت:

میترسم نرو. 

جان به چشم‌های ییبو خیره شد و برای اینکه خیال پسر رو راحت کنه، لبخندی زد و گفت:

همین‌جا هستم. چیزی شده ییبو؟ 

ییبو به چشم‌های جان نگاه کرد. سردش بود یا تازه به عمق فاجعه پی برده بود؟ در حالی که می‌لرزید، گفت:

می‌گفت، می‌گفت تو که میگی من پدرت نیستم. پس... پس... مشکلی نداره اگه... اگه لمست کنم؟؟؟ 

و بعد پتورو بیشتر دور‌‌ خودش پیچید و گفت:

می‌خواست منو به دوستش برای یک شب...

و حدس اینکه قراره چی بگه سخت نبود. خودش نمی‌تونست حرفش رو تکمیل کنه؛ چون تواناییش رو نداشت. هنوز هم ترس توی وجودش بود؛ اما خودش خوب می‌دونست آغوش جان امن‌ترین جای جهانه. بدون اینکه نگاه از چشم‌های جان برداره با گریه گفت:

چرا همه باباها مثل تو نیستن؟ چرا همه مردها شبیه تو نیستن؟ من کنارت امنیت دارم؛ اما تصور اینکه ممکن بود اون آمپول درست روی گلوم بشینه، دیوونه‌م میکنه‌. نکنه الان... الان...‌

جان به حرف‌های ییبو گوش می‌کرد؛ اما الان گفتن این حرف‌ها چیزی رو عوض نمیکرد. فقط باعث بدتر شدن حالش میشد. جان می‌دونست پسری توی سن ییبو چقدر میتونه حساس باشه. آروم هر دو دستش رو دو طرف صورت ییبو گذاشت و گفت:

𝑌𝑜𝑢 𝐴𝑟𝑒 𝑇ℎ𝑒 𝑆𝑢𝑛 𝑂𝑓 𝑀𝑦 𝐿𝑖𝑓𝑒Where stories live. Discover now