دومین یادگاری

95 42 28
                                    

بخش شانزدهم: دومین یادگاری

این دومین یادگاری از تو بود. اولیش رو شاید هیچوقت نفهمی! 

****************************

بگذار بگویند معجزه‌ی این پاییز

همین شکوفه‌هاست!

تا از فردا شعرهایم

با عطرِ شکوفه‌های پاییزی

همه را عاشق‌ کند!

****************************

با هر سختی که بود، بالاخره تونستن کار ساخت سازه رو تموم کنند. هر دو از نتیجه راضی بودند؛ اما ییبو رضایت بیشتری داشت. اون تونسته بود دو روز کامل رو کنار جان بگذرونه، باهاش حرف بزنه و از همه مهم‌تر آرومش کنه! 

وقتی جان رو دید، فکر نمیکرد تا این حد بهم نزدیک باشن. هرچند از نظر جان شاید نزدیکی زیادی وجود نداشت؛ اما ییبو راضی بود. احساس میکرد پروانه‌هایی رو میتونه روی شونه جان بینه که همه اون‌ها دست‌رنج خودش بود! به نتیجه نهایی چشم دوختن. ییبو لبخندی زد. این همون چیزی بود که ییبو می‌خواست. 

به طور مداوم کار کردن هم باعث خستگی ییبو شده بود؛ هم نتونسته بود به خودش برسه. لباس اضافه با خودش نیاورده بود و حتی فرصت دوش گرفتن نداشت؛ چون تا چند دقیقه دیگه جشنواره سازه‌ها شروع میشد. نگاهی به لباسش انداخت و رو به جان گفت: 

خیلی بده اینطوری برم؟ فرصت نکردم لباس‌هامو عوض کنم. 

جان نگاهی به وضعیت ییبو انداخت. خیلی بد نبود؛ اما برای اینکه پسر حس خوبی به خودش داشته باشه، به سمت کیفش رفت و شیشه عطرش رو بیرون کشید. به سمت پسر برگشت و کمی از اون رو به گردن و مچ پسر اسپری کرد: 

حالا احساس بهتری داری. 

ییبو از احساسات عمیقی که داشت تجربه میکرد، مبهوت مونده بود. به شیشه عطر نگاهی انداخت و اسمش رو به خاطر سپرد. یعنی جان همیشه از این عطر استفاده میکرد؟ جان که هیچوقت بوی عطر نمیداد... با این حال دوست داشت همیشه این عطر رو روی لباسش داشته باشه. 

ییبو به سمت سازه رفت و اون رو برداشت. نگاهی به جان انداخت که با لبخند محوی بهش خیره شده بود. به سمت در رفت؛ اما قبل از اینکه از اتاق بیرون بره، به سمت جان برگشت و گفت: 

ممنونم بابت همه چیز! حتی اگه اون‌ها فکر کنند برنده یکی دیگه هست، من میگم برنده اصلی ماییم.

و بعد از گفتن این حرف از اتاق بیرون رفت. جان واقعاً در برابر پسر احساس ناتوانی میکرد. پسر راحت احساساتش رو ابراز میکرد و جان چیزی نمی‌تونست بگه. ییبو با هیچکس اینطوری نبود و شاید در حد چند کلمه صحبت میکرد؛ اما انگار حساب جان فرق داشت و حتی خود مرد هم به خوبی متوجه این موضوع شده بود؛ اما به روی خودش نمی‌آورد.  

𝑌𝑜𝑢 𝐴𝑟𝑒 𝑇ℎ𝑒 𝑆𝑢𝑛 𝑂𝑓 𝑀𝑦 𝐿𝑖𝑓𝑒Where stories live. Discover now