ستاره

97 35 47
                                    

بخش بیست و پنج: ستاره

دلم میخواست توی آغوشت باشم و با احساس بیشتری ستاره‌هارو ببینم.

****************************

امشب

چقدر ستاره می‌پاشد

بر آسمان دلم

و صبح که بیاید

حتماً تو در آغوش منی!

****************************

وقتی حرکت مار رو روی دستش احساس کرد، قلبش تند تپید. امروز استرس و فعالیت‌های زیادی رو انجام داده بود و این اصلاً برای وضعیت قلبش خوب نبود. حالا این مار هم بیشتر باعث درد قلبش شده بود. 

می‌دونست مارها از تنش و تکون خوردن خوششون نمیاد. از طرفی هنوز ییبو نمی‌دونست اون مار سمی هست یا نه؛ اما عقل حکم میکرد همونجا آروم و بی‌حرکت بشینه. 

مار کمی روی دستش تکون خورد و ییبو هم بدون اینکه حرکتی کنه، حرکت مار رو با چشم‌هاش دنبال کرد. حتی نفس نمی‌کشید تا توجهی رو به خودش جلب نکنه. وقتی مار در حال فاصله گرفتن بود، صدای بلندی به گوش ییبو رسید:

ییبو!

صدای جان بود. همین صدای بلند باعث حرکت مار شد؛ اما قبل از اینکه بتونه به ییبو حمله کنه، پسر بلند شد و سریع دستش رو کشید. نمی‌خواست به مار آسیبی برسونه، در هر صورت این ییبو بود که وارد قلمرو مار شده بود. 

قصد داشت سریع حرکت کنه که پاش به سنگی گیر کرد و روی زمین افتاد. همین باعث شد مار به ییبو نزدیک بشه. ییبو خزیدن مار روی زمین رو داشت به چشم می‌دید و قلبش تندتر توی سینه کوبید. 

با وجود درد پاش سریع بلند شد. اگه به سمت جان می‌رفت و مار به جان آسیب میزد چی؟ می‌خواست چیکار کنه؟ ییبو سریع کاپشنش رو از تنش بیرون کشید و اون رو توی یک حرکت روی مار انداخت. 

کاپشنش به خاطر بارندگی سنگین شده بود و همین باعث شد که تکون خوردن برای مار چندان راحت نباشه. ییبو سریع از اون مکان فاصله گرفت و به سمت منبع صدا رفت. با دیدن نور چراغ‌قوه و شنیدن دوباره صدای جان، گفت:

جان‌گا!

اما نمی‌دونست صداش به حدی هست که مرد بشنوه یا نه. خوشحال بود که جان برای پیدا کردنش اومده. هرچند ییبو گم نشده بود. اون تمام مسیر رو نشونه گذاشته بود و می‌دونست چطوری باید برگرده؛ اما حالا که جان برای برگردوندنش اومده بود، چه اشکالی داشت اگه خودش رو گول میزد که گم شده؟

حرکاتش کند بود؛ چون پاش درد میکرد. باید همین‌جا منتظر می‌موند تا جان بهش برسه؟ آره اینطوری بهتر بود. حداقل بیشتر با مرد راه می‌رفت. 

ییبو واقعاً سردش بود. یه پیراهن ساده تنش بود و بارش بارون بیشتر باعث لرزیدنش میشد.  وقتی جان بهش رسید و اون لحن عصبی رو ازش شنید، ناخودآگاه یک قدم به عقب برداشت. جان هیچوقت اینطوری صحبت نمی‌کرد.

𝑌𝑜𝑢 𝐴𝑟𝑒 𝑇ℎ𝑒 𝑆𝑢𝑛 𝑂𝑓 𝑀𝑦 𝐿𝑖𝑓𝑒Where stories live. Discover now