من به جای دوتامون دوسش دارم

110 38 63
                                    

بخش بیست و هشتم: من به جای دوتامون دوسش دارم!

اشکالی نداره. انقدری دوسش که دارم که اگه اون من نخواد، عشق من کافیه.

****************************

بعد از تو جهانِ دگری ساخته‌ام                

آتش به دهانِ خانه انداخته‌ام

 بعد از تو خدا خانه نشینم نکند    

دستانِ دعا بدتر از اینم نکند

 من پای بدی‌های خودم می‌مانم                             

 من پای بدی‌های تو هم می‌مانم

****************************

این بهترین خبری بود که ییبو می‌تونست بشنوه؛ طوری که ترجیح داد خوشحالیش رو با جان تقسیم کنه. از جان ممنون بود. اون تا به امروز زیاد کمکش کرده بود. در واقع حضور جان توی زندگی ییبو مثل یک نور بود، جان با خودش برکت رو وارد زندگی پسر کرده بود. 

قطعاً اگه مرد حضور نداشت، تحمل زندگی پر از غمش براش خیلی سخت بود. وقتی از آغوش جان جدا شد، می‌تونست لبخند رو روی صورت مرد هم ببینه. از مرد فاصله گرفت و گفت:

من باید برم خونه‌مون. ممنونم که یک شب من رو تحمل کردی. 

جان اخمی کرد:

تحمل؟ این حرف رو دیگه نزن. یعنی اون شب وقتی اومدم کنارت، تو هم منو تحمل کنی؟ 

ییبو سری تکون داد و گفت:

من اگه نتونم کسی رو تحمل کنم، ازش فاصله می‌گیرم. 

جان لبخندی زد و بعد به میز اشاره کرد:

نمیخوای صبحانه‌ای که برات آماده کردم رو بخوری؟ 

مگه می‌تونست از این صبحانه بگذره؟ سریع پشت میز نشست و با لبخند گفت:

الان انقدر خوشحالم که هر کس هر کاری بگه انجام میدم. 

جان تخم‌مرغ و پنکیک رو کنار پسر گذاشت و بعد برای ییبو یک لیوان شیر گرم کرد:

وقتی خوردی باهم میریم. 

ییبو پشت هم سری تکون داد و مشغول خوردنش شد. این اولین باری بود که جان پسر رو اینطوری خوشحال می‌دید. زیر چشمی به ییبو خیره شد که سرحال بود و غذاش رو با اشتها می‌خورد. 

ناخودآگاه لبخندی روی لبش نشست. نمی‌دونست ییبو توی وجودش چی داشت؛ اما غیرارادی به سمتش جذب میشد‌. انگار دو سر آهن‌ربا بودند که بهم متصل می‌شدند. برای جان هم عجیب بود؛ اما تا به امروز همچین حسی رو نداشت. ییبو اولین شخصی بود که تمامی کارهاش به جان احساس خوبی می‌بخشید.

****************************

بعد از خوردن صبحانه هر دو از خونه بیرون زدند. یک سوال ذهن ییبو رو درگیر کرده بود و دوست داشت بپرسه. مشخص بود که شیائو جان وضعیت مالی بدی نداره؛ اما چرا ماشین نداشت؟ یعنی به خاطر اتفاق تلخش بود؟ قطعاً همین بود و ییبو ترجیح داد چیزی نپرسه؛ چون می‌دونست با به زبون آوردنش چقدر مرد رو ناراحت میکنه. 

𝑌𝑜𝑢 𝐴𝑟𝑒 𝑇ℎ𝑒 𝑆𝑢𝑛 𝑂𝑓 𝑀𝑦 𝐿𝑖𝑓𝑒Where stories live. Discover now