بخش بیست و نهم: قهرمان
تو قهرمان زندگی خیلیها هستی، قهرمان خودت، مادرت و قهرمان من!
****************************
من تمام شهرهای ویران شدهام
سربازهای بسیاری
در چشم هایم شکست خوردهاند
و آغوش تو
تنها جای دنیاست
که هنوز دوستش دارم.
****************************
با شنیدن صدای زنگ در کتابش رو بست و از اتاق بیرون رفت. ییشینگ بود؛ برای همین بدون اینکه آیفون رو برداره، دکمه رو فشار داد. بعد از چند دقیقه مرد توی چهارچوب در دیده شد. آروم سلام داد و جان خیلی آرومتر جوابش رو داد.
به سمت آشپزخونه رفت و زیر چایساز رو روشن کرد و بعد دوباره به پذیرایی برگشت. رو به مرد کرد و گفت:
چیزی شده؟ تو هیچوقت بدون خبر نمیای.
ییشینگ در حالی که روی مبل مینشست، گفت:
مشکل ییبو حل شد؟ عموم گفت باید زودتر از اینها برای شکایت میومدن.
جان سری تکون داد و گفت:
آره خیلی خوشحال شد. تا حالا اینطوری ندیده بودمش.
ییشینگ میتونست لبخندی رو روی صورت جان ببینه. هیچی نگفت. از اینکه دوستش لبخند میزد خوشحال بود. فقط نمیدونست چطور موضوعی که به خاطرش اینجا بود رو پیش بکشه؛ اما انگار فراموش کرده بود که جان چقدر باهوشه:
مادرم اومده بود پیشت؟ وقتی زنگ در رو زدی فهمیدم اومدنت اینجا بیدلیل نبوده.
ییشینگ خوشحال بود؛ چون جان کار رو براش راحت کرده بود. سری تکون داد و گفت:
آره. اول نمیخواستم سراغت بیام؛ اما کلی التماسم کرد و الان اون پایین منتظره تا من جواب نهایی تو رو براش ببرم.
جان اخمی کرد. ییشینگ ادامه داد:
بهم گفت اومده بود تورو ببینه و باهات حرف بزنه؛ اما حالت بد شد و یه پسر تقریباً نوجوون دستت رو گرفت و برد.
جان پوزخندی زد و بلند شد:
آهان. مشکل بد شدن حال من نبوده، مشکل این بوده چرا یه پسر باید دست من رو بگیره و از اون محیط لعنتی دور کنه.
ییشینگ هم بلند شد و گفت:
اون پسر ییبو بود درسته؟ مادرت میخواد گذشتههارو بریزه دور و....
جان وسط حرف ییشینگ پرید و گفت:
چیه؟ نگران این هست من بیماری همجنسگراییم عود کنه؟ تو نگران چیشدی که اومدی؟ میخوای بری اتاقهارو بگردی ببینی....
YOU ARE READING
𝑌𝑜𝑢 𝐴𝑟𝑒 𝑇ℎ𝑒 𝑆𝑢𝑛 𝑂𝑓 𝑀𝑦 𝐿𝑖𝑓𝑒
Fanfictionتو هیچوقت من رو از دست نمیدی، مگر اینکه باور نداشته باشی چقدر دوستت دارم!❤️ 𝒀𝒐𝒖 𝑨𝒓𝒆 𝑻𝒉𝒆 𝑺𝒖𝒏 𝑶𝒇 𝑴𝒚 𝑳𝒊𝒇𝒆 𝐺𝑒𝑛𝑟𝑒: 𝑅𝑜𝑚𝑎𝑛𝑐𝑒, 𝐴𝑛𝑔𝑠𝑡, 𝑆𝑐ℎ𝑜𝑜𝑙 𝑇𝑦𝑝𝑒: 𝑍ℎ𝑎𝑛 𝑇𝑜𝑝