بخش بیست و یک: اتوبوس
حالا اتوبوس هم با وجود تو تبدیل به یک مکان امن شده!
****************************
خوبترین حادثه میدانمت
خوبترین حادثه میدانیام؟
****************************
ییبو هیچوقت فکر نمیکرد این وجهه از جان رو ببینه. برای اولین بار جان شوخی کرده بود و ییبو احساس میکرد تجربه جدیدی رو به دست آورده. با هم توی اتوبوس و کنار هم نشسته بودند. شونهشون برخورد سطحی باهم داشت؛ اما ییبو نمیدونست چرا انقدر قلبش تند میزنه؟ در حالی که به انگشتهای گرهزده جان خیره شده بود، گفت:
تو قشنگ میخندی، سعی کن بیشتر انجامش بدی.
چیزی که باعث تعجب جان شده بود این بود که ییبو چرا همیشه انقدر رک صحبت میکرد؟ چرا هر چیزی که فکرش میگفت رو به زبون میآورد؛ برای همین این موضوع رو از ییبو پرسید. پسر کمی به چشمهای جان خیره شد و بعد به سوالش جواب داد:
هیچوقت به مادرم نگفتم چقدر از راه رفتن کنارش لذت میبرم. برای من ابراز احساسات سخت بود. مادرم فکر میکرد دوس ندارم کنارم راه بره. فکر میکرد از پوشش خجالت میکشم؛ اما برای من این چیزها اهمیت نداشت. من با عمل نشون میدادم دوسش دارم. گاهی حقوق تمام کارم رو براش سنجاق سر میخریدم. آخه خیلی دوسش داشت. هیچوقت نگفتم چقدر غذاهاشو دوست دارم و به درجهای رسیدم که دیدم دیر شده. دیدم دیگه کنارم راه نمیره و برام غذا درست نمیکنه.
نگاه از جان گرفت و گفت:
خیلی دیر بود؛ اما یاد گرفتم گاهی باید دوستت دارم رو به زبون بیاری. باید بهش بگی؛ چون بعضیا عمل رو نمیبینند. نه به خاطر شخص مقابلت، بلکه به خاطر خودت. طوری نشه که بعداً خودت احساس وجدان عذاب داشته باشی. من الان قلبم درد میکنه از حرفهایی که میتونستم بگم و نگفتم. حالا همینطوره. وقتی چیزی باعث حال خوب طرف میشه، باید گفته بشه.
جان عمیق به حرفهای ییبو فکر کرد. این پسر واقعاً خیلی خوب حرف میزد. جان پرسید:
پدرت چی؟
ییبو کمی سکوت کرد؛ اما بعد از چند لحظه گفت:
راستش رو بخوای نمیدونم پدر داشتن چه حسیه؟! کتک خوردن؟ تلاش برای گرفتن پولهات؟ احساس انزجار از نگاههاش؟ دوست نداشتن خانوادهش؟ تا اینکه تورو دیدم. تو پدر بودی و من هم پدر داشتم. بین تو و اون یه دنیا فاصله بود؛ برای همین به بچه تو که چندین سال ازم کوچکتر بود حسودیم میشد؛ اما براش خوشحال بودم که حداقل کسی رو داشت که انقدر دوسش داشت. تو باعث افتخاری و مطمئنم پسرت هم اینطوری فکر میکنه.
جان زبونش قفل شده بود و چیزی نمیتونست بگه. نمیدونست چرا حرفهای ییبو رو باور میکرد، شاید میدونست ییبو کسی نیست که بخواد حرف الکی بزنه یا برای دلخوشی چیزی بگه.
YOU ARE READING
𝑌𝑜𝑢 𝐴𝑟𝑒 𝑇ℎ𝑒 𝑆𝑢𝑛 𝑂𝑓 𝑀𝑦 𝐿𝑖𝑓𝑒
Fiksi Penggemarتو هیچوقت من رو از دست نمیدی، مگر اینکه باور نداشته باشی چقدر دوستت دارم!❤️ 𝒀𝒐𝒖 𝑨𝒓𝒆 𝑻𝒉𝒆 𝑺𝒖𝒏 𝑶𝒇 𝑴𝒚 𝑳𝒊𝒇𝒆 𝐺𝑒𝑛𝑟𝑒: 𝑅𝑜𝑚𝑎𝑛𝑐𝑒, 𝐴𝑛𝑔𝑠𝑡, 𝑆𝑐ℎ𝑜𝑜𝑙 𝑇𝑦𝑝𝑒: 𝑍ℎ𝑎𝑛 𝑇𝑜𝑝