بخش پنجم: اتانازی
همینقدر زندگی بدون لیکو هم زیاد بود، دیگه کافیه!
****************************
خوب است و عمری خوب میماند
مردی که روی از عشق میگیرد
دنیا اگر بد بود و بد تا کرد
یک مردِ عاشق، خوب میمیرد!
****************************
هیچوقت فکر نمیکرد گذرش به این اطراف بیفته؛ اما انگار سرنوشت طور دیگهای خواسته بود. نفس عمیقی کشید و وارد مغازه شد و با صدای آرومی سلام داد. فروشنده با شنیدن صدای پسر سرش رو بالا گرفت. با دیدن ییبو لبخندی زد و گفت:
ییبو!
ییبو بدون اینکه واکنشی نشون بده، جعبه مدالهاش رو از توی کیفش بیرون کشید و اون رو روی میز پیشخوان گذاشت:
میخوام اینهارو ازم بخری. یادمه قبلاً اینهارو میخواستی.
پسر با تعجب جعبه رو برداشت و بعد از باز کردنش با مدالها روبهرو شد. با تعجب به ییبو نگاه کرد و گفت:
این مدالها؟
ییبو سری تکون داد و گفت:
دیگه بهشون نیاز ندارم. یادمه گفتی پول خوبی به خاطرشون میدی.
ییبو پسر رو قبلاً میشناخت. توی جلسه المپیاد پسر رو دیده بود. حتی به وضوح اسمش رو به خاطر داشت؛ سونگیون! وقتی نتونسته بود توی آزمون رتبه بیاره، از ییبو درخواست کرده بود مدالهاشو بهش بفروشه؛ اما پسر قبول نکرد.
ییبو علاقه شدیدی به اون مدالها داشت. قصد داشت اونها را به مادرش نشون بده و به کلکلسیون افتخاراتش اضافهشون کنه. با این حال انگار مجبور بود برخلاف خواستههاش عمل کنه. تا وقتی حال مادرش خوب بود، مشکلی وجود نداشت. سونگیون دستی به مدالها کشید و گفت:
از بابتشون مطمئنی؟
ییبو برای چند لحظه هیچ چیزی نگفت. فقط نگاه خیرهش رو به مدالها دوخت. یک بار دیگه صدای پسر توی گوشش پیچید:
ییبو!
ییبو نگاهش رو از مدالها گرفت. پشت هم سری تکون داد و گفت:
مطمئنم. هزینهش رو بهم بده! بدون هیچ کلکی!
سونگیون هیچوقت قصد کلک زدن به ییبو رو نداشت. اون فقط به دنبال مدالها بود تا به پدرش نشون بده تونسته توی المپیاد قبول بشه و از این راه برق افتخار رو توی چشمهای مرد ببینه و حالا ییبو داشت اون رو به این آرزو میرسوند. قطعاً هیچ پولی نمیتونست با ارزش اون مدالها برابری کنه. به پسر نگاهی انداخت و گفت:
خودت نظرت چیه؟ چقدر پیشنهاد میدی؟
ییبو کمی فکر کرد و به اندازه پول ویلچر مادرش گفت. نه چیزی بیشتر و نه چیزی کمتر. سونگیون سری تکون داد. متوجه شد پسر نیاز مالی داره. اگه ییبو ازش درخواست میکرد، حاضر بود بیشتر پرداخت کنه؛ اما میدونست ییبو چقدر سرسخته!
YOU ARE READING
𝑌𝑜𝑢 𝐴𝑟𝑒 𝑇ℎ𝑒 𝑆𝑢𝑛 𝑂𝑓 𝑀𝑦 𝐿𝑖𝑓𝑒
Fanficتو هیچوقت من رو از دست نمیدی، مگر اینکه باور نداشته باشی چقدر دوستت دارم!❤️ 𝒀𝒐𝒖 𝑨𝒓𝒆 𝑻𝒉𝒆 𝑺𝒖𝒏 𝑶𝒇 𝑴𝒚 𝑳𝒊𝒇𝒆 𝐺𝑒𝑛𝑟𝑒: 𝑅𝑜𝑚𝑎𝑛𝑐𝑒, 𝐴𝑛𝑔𝑠𝑡, 𝑆𝑐ℎ𝑜𝑜𝑙 𝑇𝑦𝑝𝑒: 𝑍ℎ𝑎𝑛 𝑇𝑜𝑝