بخش بیستم: مراقب قلبت باش
قلبت خیلی قشنگه، همیشه مراقبش باش!!!!
****************************
من عشق شدم، مرا نمیفهمیدند
در شهرِ خودم مرا نمیفهمیدند
این دغدغه را تاب نمیآوردند
گاهی همگی مسخرهام میکردند
****************************
دیدن جان تو اون لحظه چیزی نبود که بتونه ییبو تصور کنه. در حال حل کردن تمرینهای ریاضیش بود که صدای زنگ در رو شنید. مادرش خواب بود، میترسید پدرش باشه. اون فقط این موقع میومد.
بلند شد و با هر استرسی که بود به سمت در رفت و بعد از باز کردنش با جان روبهرو شد. متعجب شد، نمیتونست باور کنه. مرد خیس خیس شده بود و همین بیشتر به قلب ییبو از شدت ناراحتی چنگ میزد. یک قدم به جلو برداشت. حالا قطرههای بارون روی شونه خودش هم میریخت. آروم گفت:
جانگا.
جان چند لحظه مات چشمهای ییبو موند و بعد بدون اینکه قدرتی داشته باشه، رو به جلو رفت و پسر روی توی آغوش کشید.
ییبو برای چند لحظه نفس کشیدن رو از یاد برد. چه اتفاقی برای جان افتاده بود که حالا به این وضع دچار بود؟ دستش رو آروم روی کمر جان گذاشت و بعد با حرفهاش سعی کرد مرد رو آروم کنه:
چیزی نیست، چیزی نیست.
جان نمیدونست چرا گذرش به اینجا افتاده، چرا پاهاش مغزش شدن و اون رو به این مسیر هدایت کردن. جان فقط یاد دستهای ییبو افتاده بود که توی بیمارستان باعث آرامشش شده بود و حالا سعی داشت دوباره این حس آرامش رو پیدا کنه.
خودش رو بیشتر به ییبو چسبوند و حلقه دستهاش رو محکمتر کرد. درسته... ییبو دوباره تبدیل به آرامشش شده بود، این بار نه دستهاش؛ بلکه آغوشش. کاش زمان تا ابد همینجا میایستاد و جان میتونست این آرامش رو تجربه کنه.
****************************
جان رو به اتاق کوچکش آورده بود. حولهای رو از توی کمد برداشت و به دست جان داد:
سرما میخوری، موهات رو خشک کن.
جان حوله رو از دست ییبو گرفت؛ اما هیچکاری نکرد. شاید جان قصد داشت تنها باشه. با همین فکر ییبو بلند شد و زمانی که قصد رفتن داشت، صدای لرزون مرد توی گوشش پیچید:
لطفاً نرو، همینجا بمون.
ییبو دوست داشت هر روز و هر لحظه کنار جان باشه و حالا که خود مرد خواسته بود، همونجا نشست. زانوهاش رو بغل کرد و به مرد چشم دوخت. چی باعث حال بد مرد شده بود؟ یعنی دوباره یاد لیکو افتاده بود. جان حوله رو محکم توی دستش فشار داد. انگار که از این طریق میخواست جلوی حرف زدنش رو بگیره. ییبو متوجه این موضوع شده بود؛ برای همین گفت:
YOU ARE READING
𝑌𝑜𝑢 𝐴𝑟𝑒 𝑇ℎ𝑒 𝑆𝑢𝑛 𝑂𝑓 𝑀𝑦 𝐿𝑖𝑓𝑒
Fanficتو هیچوقت من رو از دست نمیدی، مگر اینکه باور نداشته باشی چقدر دوستت دارم!❤️ 𝒀𝒐𝒖 𝑨𝒓𝒆 𝑻𝒉𝒆 𝑺𝒖𝒏 𝑶𝒇 𝑴𝒚 𝑳𝒊𝒇𝒆 𝐺𝑒𝑛𝑟𝑒: 𝑅𝑜𝑚𝑎𝑛𝑐𝑒, 𝐴𝑛𝑔𝑠𝑡, 𝑆𝑐ℎ𝑜𝑜𝑙 𝑇𝑦𝑝𝑒: 𝑍ℎ𝑎𝑛 𝑇𝑜𝑝