پارت ششم: دیدار دوباره
****************************
من تو ام، من خود تو ام شاید
شعر دنبال هردومان باشد
نیمه ای از غمم برای تو تا
خودکشی مال هر دومان باشد
****************************
نگاهی به اطراف خانه انداخت که هیچ خبری از تمیزی نبود. جان همیشه عاشق تمیزی بود و وسواس زیادی داشت؛ اما دیگه حوصله انجام هیچ کاری رو نداشت. هیچ شور زندگی توی وجودش دیده نمیشد.
حتی حالا دیرتر دوش میگرفت. دلش نمیخواست کسی رو ببینه. حتی مادرش، دوستش و همسر سابقش رو هم به خونه راه نمیداد. واقعاً به هیچ چیز و هیچکس نیاز نداشت.
بلند شد و به سمت اتاق لیکو راه افتاد. همیشه شبهاشو اونجا میگذروند تا شاید یک روز از خواب بیدار بشه و پسرش رو ببینه و بفهمه همه چیز یک کابوس بوده.
وقتی در اتاق باز شد، ناخودآگاه صدای گریهها، خندهها و حتی شیر خوردن لیکو توی فضا پیچید. چشمهاشو برای چند لحظه بست و صداهارو به عمیقترین بخش ذهنش فرستاد!
دوست داشت برای همیشه توی این اتاق بمونه، هیچ کاری انجام نده و کسی رو نبینه. حتی میل به خوردن غذا نداشت و به وضوح وزن کم کرده بود؛ هرچند کوچکترین اهمیتی براش نداشت.
جلوتر رفت و از روی تخت لیکو پتوی مخصوصش رو برداشت و خودش کنار تخت دراز کشید. پتو رو توی آغوشش گرفت. با این کار میخواست کمی عطر لیکو رو حس کنه؛ اما انگار پتو هم باهاش لج کرده بود.
تمام استخوانهاش از نبودن لیکو درد میکردند و هیچ راه درمانی وجود نداشت. برای قلب مریضش هیچ درمانی نبود!
جان ترجیح میداد بمیره، به جای اینکه توی دنیایی که نشونهای از لیکو رو نمیدید زنده بمونه. اون تصمیمش رو گرفته بود! زندگی توی این دنیا واقعاً یک جهنم بود؛ برای همین میخواست به جایی بره که میدونست جهنمش قابل تحملتره!
****************************
پشت سر هم تمرینهارو نوشت. تصمیم گرفته بود هروقت دلش میخواد کر بشه تا حرفهایی که پشت سرش میزنند رو نشنوه. با این حال گاهی وقتها قلبش باهاش همکاری نمیکرد و چیزهایی رو میشنید که نباید. بعد از نوشتن تمرینها بلند شد. قصد داشت از کلاس بیرون بره که صدای معلمش رو شنید:
ییبو میتونی امروز یک ساعت بمونی و بهم توی تصحیح برگهها کمک کنی؟
ییبو تعظیمی کرد و گفت:
باید زودتر برم خونه مادرم تنهاست!
مرد لبخندی زد و چیزی نگفت. از شرایط دانشآموزش خبر داشت و حتی همین درخواست هم اشتباه بود. ییبو سریع از مدرسه بیرون زد که با شنیدن صدایی ایستاد:
YOU ARE READING
𝑌𝑜𝑢 𝐴𝑟𝑒 𝑇ℎ𝑒 𝑆𝑢𝑛 𝑂𝑓 𝑀𝑦 𝐿𝑖𝑓𝑒
Fanficتو هیچوقت من رو از دست نمیدی، مگر اینکه باور نداشته باشی چقدر دوستت دارم!❤️ 𝒀𝒐𝒖 𝑨𝒓𝒆 𝑻𝒉𝒆 𝑺𝒖𝒏 𝑶𝒇 𝑴𝒚 𝑳𝒊𝒇𝒆 𝐺𝑒𝑛𝑟𝑒: 𝑅𝑜𝑚𝑎𝑛𝑐𝑒, 𝐴𝑛𝑔𝑠𝑡, 𝑆𝑐ℎ𝑜𝑜𝑙 𝑇𝑦𝑝𝑒: 𝑍ℎ𝑎𝑛 𝑇𝑜𝑝