من ترسیدم

102 38 52
                                    

بخش بیست و ششم: من ترسیدم

من ترسیدم و جز آغوش تو نتونستم جایی رو برای موندن پیدا کنم.

****************************

ترس از ترس کردم

از تفکر از مرگ کردم

از دیدن و بیدار بودن

از خودم از عمق تنها

از خدا

او و او بود، هر جا...

****************************

ییبو با دیدن پدرش احساس کرد که تمام وجودش داره میلرزه. خشم تمام وجودش رو پر کرده بود و توانایی کنترل کردن خودش رو نداشت. نگاهی به مادرش انداخت که چطور ترسیده بود؛ اما انگار نمی‌خواست چیزی به روش بیاره. ییبو یک قدم به جلو برداشت و گفت:

اینجا چیکار میکنی؟ 

مرد با خونسردی و لبخندی روی لب گفت:

اومدم با شما زندگی کنم پسرم. 

ییبو با فریاد گفت:

تو پدر من نیستی. 

مرد حالت چهره‌ش رو طوری کرد که انگار ناراحته:

چطور میتونی بگی من پدرت نیستم؟ خون من توی رگ‌هاته. 

ییبو در حالی که دست‌هاشو مشت کرده بود، گفت:

اگه میتونستم کل خون بدنم رو خارج میکردم تا اثری از تو نباشه. ازت به معنای واقعی متنفرم. 

مرد سری تکون داد و گفت:

این خونه به یک مرد نیاز داره. گذشته‌ها باید دور ریخته بشه پسرم.

ییبو عصبی بود. هرچقدر مرد بیشتر حرف میزد، به همون اندازه عصبی‌تر میشد. نفس عمیقی کشید و گفت:

نه من و نه مامان نمی‌خوایم اینجا باشی؛ پس از اینجا برو. 

مرد یک قدم به سمت جلو اومد. قصد نوازش گونه ییبو رو داشت که ییبو سریع مرد رو پس زد:

میگم ازت متنفرم، حالم ازت بهم میخوره. از اینجا برو. 

و بعد به مامانش نگاه کرد و گفت:

ببین، اونم ترسیده. اونم نمیخواد تو اینجا باشی. 

مرد پوزخندی زد و گفت:

خودش باید بهم بگه. عزیزم بگو!

زن می‌لرزید. سرش رو پایین انداخت. خجالت می‌کشید به چشم‌های پسرش نگاه کنه. ییبو با ذوق عجیبی گفت:

بگو مردت منم، بگو من کافی هستم. 

چرا مادرش انقدر توی حرف زدن تعلل داشت؟ نکنه جوابش چیز دیگه‌ای بود؟ ییبو به وضوح فشار عصبی رو روی خودش حس میکرد. این بار ییبو با التماس گفت:

خواهش میکنم یک چیزی بگو! 

وقتی مادرش سکوت کرد، متوجه شد جوابش چیه. باورش نمیشد مادرش راضی به موندن اون مرد باشه؛ مردی که توی سخت‌ترین روزها تنهاشون گذاشته بود. قلب پسر درد میکرد و تندتر از همیشه توی سینه‌ش می‌کوبید. عقب‌عقب رفت و بعد از خونه بیرون زد. 

𝑌𝑜𝑢 𝐴𝑟𝑒 𝑇ℎ𝑒 𝑆𝑢𝑛 𝑂𝑓 𝑀𝑦 𝐿𝑖𝑓𝑒Where stories live. Discover now