غذای خوشمزه

102 44 30
                                    

بخش هفدهم: غذای خوشمزه

این خوشمزه‌ترین غذایی بود که می‌تونستم توی عمرم بخورم. ازت ممنونم مامان!

****************************

همه‌ی کارهایم بی‌دلیل است

مثل گریه کردن و خندیدن

مثل تفریح‌های شبانه با دوستانم

مثل رقصیدن حتی

حالا اگر به تو فکر می‌کنم و دوستت دارم

به خاطر این است که برای این زنده ماندن‌های بی دلیل،

دلیل محکمی داشته باشم

****************************

وقتی پا به خونه گذاشت، مادرش جلوی پنجره نبود‌. همین باعث نگرانیش شد. سریع به اطرافش نگاه کرد و مادرش رو صدا زد. در حال بغض بود که از آشپزخونه صدایی رو شنید. سریع به اون سمت قدم برداشت که با دیدن مادرش که در حال آشپزی بود، تمام وجودش رو احساسات متفاوتی پر کرد؛ طوری که با تعجب گفت:

ما....مامان...

زن بدون اینکه به پسرش نگاه کنه، گفت:

فکر کردم از سرکار میای گرسنه‌ای؛ برای همین برات غذا درست کردم. 

مادرش داشت براش غذا درست میکرد؟ بعد از دو سال قرار بود دوباره دستپخت مادرش رو بخوره. جلو رفت و پیشونی مادرش رو بوسید و گفت:

خیلی گرسنمه. انقدر گرسنمه که شاید مجبور بشی دوباره غذا درست کنی. 

و بعد به سمت اتاق کوچکش قدم برداشت. طبق معمول گربه‌ش اونجا بود. به سمتش رفت و در آغوشش گرفت:

می‌بینی امروز چقدر خوبه؟ با جان‌گا برنده شدم و مادرم برام غذا درست کرده. تو تا حالا انقدر خوشبخت بودی؟

ییبو برای اولین بار بود که توی زندگیش انقدر احساس خوبی داشت؛ طوری که فکر میکرد خوش‌‌بخت‌ترین آدم دنیاست. 

کیفش رو گوشه‌ای گذاشت و به سمت جعبه کوچکی که روی زمین گذاشته بود، رفت.‌ کمی قلبش تند تند میزد. هیجان داشت. هر زمان که سراغ این جعبه میومد، همین حس رو پیدا میکرد. آروم درش رو باز کرد و با دیدن یادگاری اول جان لبخندی زد. 

یادگاری‌ که خود جان هم ازش خبر نداشت. اون دکمه‌ای که از پیراهن جان افتاده بود رو برداشته بود. 

تو اون لحظه نمی‌دونست چرا داره این کار رو میکنه؛ اما یک احساسی اون رو به سمت انجام این کار سوق میداد. شاید دو سال پیش نمی‌دونست؛ اما حالا کاملاً به جواب سوالش رسیده بود. ییبو از جان احساس خوبی دریافت میکرد، حتی زمانی که در سوگ فرزند عزیزش بود.

****************************

با ذوق به غذا چشم دوخته بود. عطر خاصی نداشت؛ اما ییبو مطمئن بود خوشمزه‌ترین غذای دنیاست. مادرش به خاطر افسردگی شدید توی هیچ کدوم از کارها مشارکت نمی‌کرد و از خیلی وقت بود که آشپزی نمی‌کرد؛ برای همین نمیشد انتظار شاهکار رو داشت، ولی با این حال ییبو مطمئن بود هر چی باشه تا آخر میخوره. 

𝑌𝑜𝑢 𝐴𝑟𝑒 𝑇ℎ𝑒 𝑆𝑢𝑛 𝑂𝑓 𝑀𝑦 𝐿𝑖𝑓𝑒Where stories live. Discover now