بخش سی و دوم: کفشهای سفید
این کفشها برام انقدر ارزشمندن که به راه رفتنم توی شهر حسودی میکنم.
****************************
نگاهت را هنوز از روی عینکم پاک نکردهام
و ته کفشهایم هنوز یک تکه از جنگل حضور دارد
من هنوز خوابهای سفید میبینم
و فکرهای کهنهای دارم...
میدانم، اشتباه کردم، نباید عاشقت میشدم
****************************
وقتی وارد خونه جان شد، روی مبل نشست. جان به سمت آشپزخونه رفت و یک دماسنج برداشت. باید تب پسر رو اندازه میگرفت. کنار پسر نشست. از گونهها و چشمهای سرخ پسر مشخص بود تب داره. از طرفی وقتی دست ییبو رو گرفته بود، حرارت زیادی رو حس کرده بود. دماسنج رو توی دهان پسر گذاشت و با دیدن تب نسبتاً بالاش اخمی کرد:
با این حال میخواستی مادرت رو بیمارستان ببری؟
ییبو سری تکون داد و گفت:
من برای مادرم قویترین مرد دنیام.
جان به مبل تکیه داد و گفت:
پس قویترین آدم تو کی باید باشه؟
ییبو کمی به جان نگاه کرد. باید میگفت قویترین آدمم تو باید باشی یا باید سکوت میکرد و با چشمهاش حرفهاش رو منتقل میکرد؟ نه، هیچ کدوم از اینها ایده خوبی نبودند. ییبو نگاه از جان گرفت و گفت:
خودم و مادرم برای هم کافی هستیم.
جان کمی به پسر خیره شد و بعد از روی مبل بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت. به این فکر میکرد اگه ییبو مادرش رو نداشت قرار بود چیکار کنه؟ ییبو با همه مشکلاتی که داشت، مشخص بود چقدر دیووانهوار عاشق مادرشه.
از توی یخچال آبمیوه رو برداشت. لیوان رو پر کرد و اون رو همراه قرصهایی که تب رو پایین میآوردند به سمت پسر برد. قرصهارو توی دست پسر گذاشت و گفت:
بخورش! تبت رو پایین میاره.
ییبو سری تکون داد و قرصهارو توی دهانش گذاشت. جان وقتی خیالش از خوردن قرصها راحت شد، دوباره به سمت آشپزخونه رفت و گفت:
افرادی که هم سن و سال تو هستند، باید بیشتر حواسشون به خودشون باشه. مخصوصاً پسری با شرایط تو. میدونی که هر کاری ممکنه به قلبت آسیب برسونه؟
ییبو پشت جان حرکت کرد و به سمت آشپزخونه رفت:
دیگه مراقبم.
همین جمله کافی بود تا جان سری تکون بده. هرچند بعید میدونست ییبو از خودش مراقبت کنه، اون پسر گاهی تخستر از این حرفها میشد.
YOU ARE READING
𝑌𝑜𝑢 𝐴𝑟𝑒 𝑇ℎ𝑒 𝑆𝑢𝑛 𝑂𝑓 𝑀𝑦 𝐿𝑖𝑓𝑒
Fanficتو هیچوقت من رو از دست نمیدی، مگر اینکه باور نداشته باشی چقدر دوستت دارم!❤️ 𝒀𝒐𝒖 𝑨𝒓𝒆 𝑻𝒉𝒆 𝑺𝒖𝒏 𝑶𝒇 𝑴𝒚 𝑳𝒊𝒇𝒆 𝐺𝑒𝑛𝑟𝑒: 𝑅𝑜𝑚𝑎𝑛𝑐𝑒, 𝐴𝑛𝑔𝑠𝑡, 𝑆𝑐ℎ𝑜𝑜𝑙 𝑇𝑦𝑝𝑒: 𝑍ℎ𝑎𝑛 𝑇𝑜𝑝