بخش سوم: کاش یه گربه بودم
گاهی وقتها دوست داشتم یه گربه بودم و کسی از روی مهربونی من رو توی کاپشنش میذاشت. اون موقع هیچ غصهای نداشتم.
****************************
من از به جهان آمدنم دلگیرم
آماده کنید جوخه را می میرم
****************************
هوای بیمارستان براش به شدت آزاردهنده بود. با گذاشتن ماسک سعی کرد شرایط رو برای خودش بهتر کنه. هنوز مادرش بهوش نیومده بود و از پدرش هم خبر نداشت. واقعاً خندهدار بود که هنوز منتظر بود پدرش برسه. چرا با اینکه بارها ناامیدش کرده بود، باز هم به بودنش امید داشت؟
روی صندلی بیمارستان نشست و به زنی چشم دوخت که مدام اسم لیکو رو به زبون میآورد و اشک روی گونهش فرود میومد. کاش میتونست از این محیط فرار کنه. بلند شد و به سمت اتاق مادرش حرکت کرد؛ زنی که در هر شرایطی بهش آرامش میبخشید!
وقتی وارد اتاق شد، کمی به مادرش نگاه کرد. هنوز نمیتونست باور کنه که مادرش دیگه نمیتونه راه بره. جلو رفت و کنار صندلی روی تخت نشست. دستش رو گرفت و با وجود ماسک روی صورتش بوسهای روی اون گذاشت و انگار همین بوسه کافی بود تا یک معجزه خلق بشه و زن چشمهاشو باز کنه.
ییبو بلافاصله بعد از دیدن چشمهای باز مادرش، ماسکش رو پایین داد و لبخند زد. انگار میدونست لبخندهاش برای مادرش مثل یک خورشید عمل میکنه. زن با تمام بیحالیش دست پسرش رو فشرد و گفت:
ییبو!
ییبو آب دهانش رو قورت داد و گفت:
نگران هیچی نباشیا، من کنارتم!
زن با لبخند گفت:
وقتی تو پیشمی نگران نیستم. پدرت کجاست؟
ییبو اول سکوت کرد. نمیدونست چی باید بگه؟! سرش رو تکون داد و گفت:
رفته پول بیمارستان رو پرداخت کنه. اون حالش خوبه. تو به فکر خودت باش.
زن سعی کرد دستش رو بالا بیاره؛ اما انگار انرژی کافی نداشت. خود ییبو بود که دست مادرش رو گرفت و روی سرش گذاشت. زن گفت:
تو سرما که نموندی؟
پسر سری به نشون منفی تکون داد و گفت:
مراقب بودم!
امروز چرا انقدر دروغ میگفت؟ دروغ مصلحتی که مشکلی نداشت! دوباره مادرش شروع به صحبت کرد:
باید میرفتی خونه! فردا مدرسه داری.
ییبو به آرومی گفت:
اشکالی نداره! یادت نرفته که پسرت باهوشه؟ از درس عقب نمیمونم.
زن به پسرش ایمان داشت؛ اما نمیخواست انقدر اذیت بشه. مخصوصاً که ییبو بدن قوی نداشت. اون هیچوقت نتونسته بود در حق پسرش کامل مادری کنه و حالا با مشکلی که برای پاهاش به وجود اومده بود، شرایط بدتر هم شده بود.
YOU ARE READING
𝑌𝑜𝑢 𝐴𝑟𝑒 𝑇ℎ𝑒 𝑆𝑢𝑛 𝑂𝑓 𝑀𝑦 𝐿𝑖𝑓𝑒
Fanfictionتو هیچوقت من رو از دست نمیدی، مگر اینکه باور نداشته باشی چقدر دوستت دارم!❤️ 𝒀𝒐𝒖 𝑨𝒓𝒆 𝑻𝒉𝒆 𝑺𝒖𝒏 𝑶𝒇 𝑴𝒚 𝑳𝒊𝒇𝒆 𝐺𝑒𝑛𝑟𝑒: 𝑅𝑜𝑚𝑎𝑛𝑐𝑒, 𝐴𝑛𝑔𝑠𝑡, 𝑆𝑐ℎ𝑜𝑜𝑙 𝑇𝑦𝑝𝑒: 𝑍ℎ𝑎𝑛 𝑇𝑜𝑝