مدال

129 48 27
                                    

بخش چهارم: مدال

با وجود تمام علاقه‌ای که بهتون دارم؛ اما مجبورم ازتون بگذرم!

****************************

از همه‌ی کودکی‌ام درد ماند 

نیم وجب بچه ولگرد ماند

حال مرا از من بیمار پرس 

از شب و خاکستر سیگار پرس

****************************

ییبو برای خودش غرور داشت؛ اما مجبور بود به همسایه‌شون برای قرض گرفتن پول رو بزنه... نمی‌تونست مادرش رو بیشتر منتظر بذاره. همسایه‌شون رفتار بدی نشون نداد، بلکه بهش این اطمینان رو داد هر کمکی خواست براش انجام میده. با این حال حس خجالت تمام وجود ییبو رو پر کرده بود. 

وقتی پول رو گرفت به سمت خونه حرکت کرد. باید کیفش رو برمیداشت و به بیمارستان می‌رفت. درست زمانی که داشت پول رو توی کوله‌پشتیش میذاشت، صدای پدرش رو شنید. 

ییبو سریع پول رو توی کیفش قرار داد. نمی‌تونست اجازه بده مرد این پول‌هارو ازش بگیره. این پول برای بیمارستان مادرش بود. مرد با دیدن پول‌ها سریع جلو اومد. پسر رو گوشه‌ای پرت کرد و کیف رو برداشت؛ اما ییبو به همون اندازه سرعت داشت. تقریباً به سمت پدرش حمله کرد و کیف رو از دستش گرفت. مرد با دیدن حرکت این پسر، ضربه محکمی به شکمش وارد کرد و گفت:

کارت به جایی رسیده که به پدرت حمله میکنی؟ 

حتی اگه قرار بود به دست پدرش بمیره، اجازه نمیداد این پول‌ها سهم اون باشه. ییبو با نهایت خجالت از همسایه‌شون این پول رو قرض گرفته بود. حالا چطور باید اجازه میداد پدرش اون‌هارو ببره؟ 

وقتی پدرش در حال باز کردن کمربندش بود، فهمید کار سختی در پیش داره؛ اما اون ییبو بود... حتماً از این سختی هم می‌تونست گذر کنه!

فقط اولین ضربه کمربند درد داشت؛ اما بعد از اون بدنش کاملاً عادت کرد؛ چون داشت از پول بیمارستان مادرش محافظت میکرد. 

از یک جایی به بعد مرد دستش خسته شد؛ اما ییبو خسته نبود. سریع با پاش ضربه‌ای به پای پدرش زد و تو یک حرکت بلند شد و از خونه فرار کرد. حتی به پشت سرش هم نگاهی ننداخت. 

وقتی به یک جای امن رسید، ایستاد. نفس نفس میزد. حالا فهمید چقدر توی بدنش احساس درد داره؛ اما براش مهم نبود... باید هر چه سریع‌تر به بیمارستان می‌رسید و هزینه بیمارستان رو پرداخت میکرد. 

****************************

دردی که توی بدنش پیچیده بود، باعث میشد کندتر از همیشه حرکت کنه! وقتی به بیمارستان رسید، به پذیرش رفت و درخواست صورتحساب کرد. تا آماده شدنش نگاهش رو به انتهای راهرو دوخت؛ همونجایی که اون مرد بستری بود. یعنی حالش خوب بود؟ یعنی بعد از شنیدن اون دروغ چه حالی پیدا کرده بود؟ 

𝑌𝑜𝑢 𝐴𝑟𝑒 𝑇ℎ𝑒 𝑆𝑢𝑛 𝑂𝑓 𝑀𝑦 𝐿𝑖𝑓𝑒Where stories live. Discover now