بخش دوازدهم: شکلات
اگه معده درد داری، کافیه این شکلات رو بخوری. مطمئن باش خوب میشی!
****************************
دور تا دورم ابر مشکوکی است
جبهههای هوای تنهایی
فصل فصلم هجوم آبانهاست
تف به جغرافیای تنهایی
****************************
وقتی شیائو جان رو دید، احساس کرد اشتباه میکنه. نمیتونست باور کنه. اصلاً جان اینجا چیکار میکرد؟ طوری که نتونست طاقت بیاره، بلند شد و اسم مرد رو صدا زد. همه با شنیدن صدای ییبو، به سمت پسر برگشتن. حتی جان لبخند محوی زد و گفت:
ییبو!
همین آشنایی باعث شد خیلی از دانشآموزها نگاه خاصی به ییبو داشته باشند. خیلیها به هوش و ذکاوت ییبو قبطه میخوردند و حالا آشنایی اون با معلم جدید ریاضی، حسادتهارو بیشتر کرده بود.
ییبو فهمید حرکت ضایعی انجام داده؛ برای همین سریع نشست. ییبو همیشه توی کلاسها ساکت بود و جز زمانی که ازش نمیخواستن حرف نمیزد، حالا با دیدن جان انقدر شوکه شده بود که با فریادش تمام کلاس توی سکوت عجیبی فرو رفته بود.
هرچند جان چیزی نگفت. خودش هم باورش نمیشد بخواد معلم کلاس ییبو باشه؛ اما وقتی اسامی رو قبل از ورود به کلاس دیده بود، متوجه شد سرنوشت چیز عجیبی براش خواسته.
شاید اگه ییبو نبود الان توی بیمارستانهای هلند مشغول بررسی شرایط اهدای عضو بود؛ اما ییبو با اون کاری کرد پروانههای آبی رو کنارش ببینه. هرچند ییبو اون رو پروانه آبی خطاب کرده بود؛ اما حالا که فکر میکرد خود ییبو هم دست کمی از ستارهها نداشت، یه ستاره کوچک که میتونست روشنی خاصی به آسمون ببخشه.
جان چه قبول میکرد و چه نه، ییبو اصلیترین دلیلی بود که مرد رو از خودکشی منصرف کرده بود. ییبو واقعاً باید به خودش افتخار میکرد.
****************************
جان از خیلی وقت بود توی کلاسی شرکت نداشت؛ برای همین کمی استرس طبیعی بود. مخصوصاً که قرار بود سبک جدیدی از زندگی رو شروع کنه، یک زندگی که لیکو توش وجود نداشت و باید طوری دیگهای ادامه میداد.
اسمهارو از نظر گذروند و شروع به خوندنشون کرد. اول باید با همشون آشنا میشد. جان حافظه خوبی داشت و با همون یک بار میتونست اسمها و چهرههارو یادش بمونه.
وقتی به اسم ییبو رسید، مکث کرد. وانگ ییبو... ترکیب خیلی قشنگی بود. وقتی اسم رو خوند، ییبو با صدای آرومی جوابش رو داد. حدسش رو میزد. جان وقتی برای اولین بار ییبو رو دید متوجه درونگرایی زیادش شده بود؛ اما توی مسابقه قضیه فرق داشت. ییبو داشت یکی از آرزوهاش رو زندگی میکرد. نگاهی به ییبو انداخت. انگار پسر حس خجالت خاصی داشت. نمیدونست چرا، شاید به خاطر همبازی شدن با هم بود.
YOU ARE READING
𝑌𝑜𝑢 𝐴𝑟𝑒 𝑇ℎ𝑒 𝑆𝑢𝑛 𝑂𝑓 𝑀𝑦 𝐿𝑖𝑓𝑒
Fanfictionتو هیچوقت من رو از دست نمیدی، مگر اینکه باور نداشته باشی چقدر دوستت دارم!❤️ 𝒀𝒐𝒖 𝑨𝒓𝒆 𝑻𝒉𝒆 𝑺𝒖𝒏 𝑶𝒇 𝑴𝒚 𝑳𝒊𝒇𝒆 𝐺𝑒𝑛𝑟𝑒: 𝑅𝑜𝑚𝑎𝑛𝑐𝑒, 𝐴𝑛𝑔𝑠𝑡, 𝑆𝑐ℎ𝑜𝑜𝑙 𝑇𝑦𝑝𝑒: 𝑍ℎ𝑎𝑛 𝑇𝑜𝑝