بخش بیست و چهارم: طلوع خورشید
تو همون دلیلی بودی که باعث شد من بتونم طلوع کنم. تو ابرهای زندگی من رو داری کناری میزنی.
****************************
نمیدانم
میآمدی یا میرفتی
عبورت، حضوری ماندگار بود
خورشید از پشت
پلکهایت درخشید
و در ادامه راهم
طلوع کردی!****************************
جان دستهاشو محکم گرفته بود. انگار نمیفهمید داره چیکار میکنه؛ اما داشت آرامش میگرفت. ییبو به این گرفتن دستها راضی بود. حاضر بود تمام عمرش رو همونجا بشینه ولی جان آرامش لازم رو دریافت کنه.
اصلاً وقتی حال جان خوب بود، خودش هم لبخند میزد و وقتی جان پر از غم میشد، خودش هم شادی رو گم میکرد. جان مدتزمان زیادی نبود که توی زندگیش بود؛ اما تو همین مدت تونسته بود عمیقاً عاشقش بشه.
ییبو همیشه خلا یک مرد رو توی زندگیش احساس میکرد. اون هیچوقت حس امنیت رو از پدرش دریافت نکرده بود؛ برای همین جان تاثیر ویژهای روش گذاشته بود.
پدر.... چه واژه غریبی براش بود. مادرش گاهی وقتها در نقش پدر ظاهر میشد؛ اما دروغ چرا، ییبو بارها شده بود دلش برای پدر داشتن تنگ بشه و براش این عجیب بود که آدم میتونست دلتنگ کسی یا چیزی بشه که هیچوقت نداشت؟ انگار میشد... ییبو دلش برای پدر داشتن تنگ شده بود.
****************************
فلش بک
شنیده بود سوپرمارکت کوچک محلشون یک نوشیدنی جدید آورده. ییبو با ذوق و شوق از مادرش مقداری پول دریافت کرده بود تا بتونه اون رو بخره.
با ذوق به سمت مغازه حرکت کرد. تا حالا توی این مکان پا نگذاشته بود؛ اما اون پسر باهوشی بود و میتونست از پس کارهاش بر بیاد. نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
از این نوشیدنیهای جدید میخوام.
مرد نگاهی به بچه انداخت که حدود پنج سالش بود. پوستش سفید بود و با اون لباس سبز رنگ خیلی قشنگ دیده میشد. لبخندی روی لبش نشست و گفت:
چه پسر قشنگی. بیا اینور تا بهت نوشیدنی رو بدم.
یعنی نوشیدنیها اونجا نگهداری میشد؟ ییبو انقدر ذوق امتحان کردن نوشیدنی جدید رو داشت که بدون هیچ فکری پشت دخل رفت. مرد جلوش زانو زد. کمی گونهش رو لمس کرد و بعد گفت:
ببینم بچه کدوم خانواده هستی؟
ییبو از همون فاصله دستش رو دراز کرد و گفت:
خونمون اونوره. من ییبو وانگ هستم.
خانواده وانگ؟ وضع مالی درست و حسابی نداشتند. حتی پدرش هم اعتیاد داشت و همین نشون میداد خانواده پیگیری نداره. انگشتهاش رو در راستای دست ییبو حرکت داد و گفت:
YOU ARE READING
𝑌𝑜𝑢 𝐴𝑟𝑒 𝑇ℎ𝑒 𝑆𝑢𝑛 𝑂𝑓 𝑀𝑦 𝐿𝑖𝑓𝑒
Fanfictionتو هیچوقت من رو از دست نمیدی، مگر اینکه باور نداشته باشی چقدر دوستت دارم!❤️ 𝒀𝒐𝒖 𝑨𝒓𝒆 𝑻𝒉𝒆 𝑺𝒖𝒏 𝑶𝒇 𝑴𝒚 𝑳𝒊𝒇𝒆 𝐺𝑒𝑛𝑟𝑒: 𝑅𝑜𝑚𝑎𝑛𝑐𝑒, 𝐴𝑛𝑔𝑠𝑡, 𝑆𝑐ℎ𝑜𝑜𝑙 𝑇𝑦𝑝𝑒: 𝑍ℎ𝑎𝑛 𝑇𝑜𝑝