تهیونگ
تنها نگاهی کوتاه به شکم برجستهام بس بوده تا لبخند بزنم؛ به عمیق یک دریا و آرامش رنگ آبیش.
سوزنی که نخی از جنس طلا رو به دنبال خود میکشیده؛ از پارچه رد میکنم و در تلاش هستم که به خوبی نشان سلطنتی رو طرح بندازم.
میخندم و او رو مخاطب قرار داده.
+هی کوچول...
باز شدن ناگهانی در که عاقبتش برای من چیزی جز فرو رفتن سوزن در انگشت نبوده؛ با درد و تعجب، در حالی که انگشت اشارهام رو میمکم؛ پارچه رو، همراه با سوزن و چوب دایرهای که او رو نگهداشته روی تخت انداخته و میایستم.
_ملکــــــــــهی من... م... ملـــــــــــکهی مــــــــــن.
درد رو از یاد میبرم وقتی که چنین لقبی رو میشنوم.
لبخند میزنم؛ لبخند میزنم و دست مشت میکنم.هر چند به جای من، تولهام به دیوارهی حساس رحم لگد کوبیده و واکنش نشون داده.
به هر حال که من این وسط قربانی میشم و هستم.
کاش میتونستم همین مشت رو، روی دهنش فرود بیارم؛ کاش!.به میزانی از توانایی رسیدهام که رایحهی زنجبیل رو کنترل کنم.
+چه اتفاقی افتاده؟.
منظم شدن نفسهاش...
سر بالا آورده؛ جلو اومده بعد از وارد کردن فشاری به در برای بستنش.انقباض ناخودآگاه بدن و دم و بازدمی که به شکلی غریزی عمیق شده.
با اینکه، این دختر خدمتکار من بوده و خیلی از موانع رو رد کرده تا به این جایگاه رسیده اما باز هم... من... من جز پادشاه، و دو فرماندهی ارتش و گارد سلطنتی به هیچکس اطمینان ندارم.
تندتند حرفش زدنش...
_وزرا در محوطهی اصلی تجمع کردن؛ خواستن که امپراتور رو ببین...
خون به همراه تمامی آثارش که یکی از آنها گرم نگهداشتن بدن بوده؛ از ناحیهی انگشتها و دستها نقل مکان کرده به حدی که این قسمت شبیه یک جسد، سرد شده و مرگ اطرافش چرخ میزده.
+چ... چی؟!.
میدوم؛ به سمت بالکن اما... اما قبل از لمس متقابل دستگیره و بلندترین انگشت تهیونگ، متوقف میشم.
موجوداتی نامرئی با صداهای نامبهم من رو از پشت در آغوش خود گرفته.نه...
نباید وارد بالکن بشم؛ اگر کسی من رو میدید؟. اگر کسی رایحهی من رو حس میکرد؟. اگر...
من چیزی نیستم جز نقطه ضعف؛ نقطه ضعفی که دیگران استفادهاش میکردن تا عزیزان و اطرافیان من رو آزار بدن.
تن تکون بدی خورده وقتی که بالاترین مقام نعره برآورده.
نعرهای که لایههای چسبناک رو کنار زده و من رو به این دنیا برگردونده.
گوش، با حرص کلمههای خارج شده رو میبلعیده.
حتی توله هم در سکوت و شاید ترس به صدای لرزانندهی عموی خود گوش میداده.سوکجین:ایــــــــــن، ســــــــزای کسی هست که به ملکـــــــــهی من، خــــــــانوادهی مــــــــــن توهیـــــــــن بکنه؛ اگر مایـــــــل به رنگ کردن قصـــــــر با خــــــون و سیر کردن گـــــــرگهای گلهی مــــــــن با وجود بیمصـــــــــرفتون هستین؛ یــــــــکبار دیگه لب باز کنیـــــــــن حرومــــــــــزادهها.
نور کوچکی در قلب من...
نور کوچکی در قلب من میخواسته بدرخشه و در حالی که گرما به من و فرزندم هدیه میداده؛ رشد و خودنمایی کنه اما...
اما من...تلخی کشندهی لبخند روی لب به گلو رسیده.
من...
من فقط باعث زحمت و اذیت هستم.
همهی این اتفاقات، به این دلیل بوده که من یک موجود نحس و شیطانیام.
موجودی که جنسیت مشخصی نداشته.
موجودی که حتی گرگش هم، بخشی از وجودش هم با او قهر بوده و تنها چیزی که من رو به ناباوری، نسبت به نبودش نزدیک نمیکرده؛ همین رایحههاست._م... ملکه!.
من ملکه نیستم؛ من یک مرد هستم ولی...
پوزخند زده؛ به شکم خود نگاه میکنم.
این شکم برجسته که گهوارهی فرزند تهیونگ و جونگکوک بوده.در حالی که دست روی گردن کشیده و میمالیده؛ فکر میکرده که با این حرکت بغض آتشبس رو میپذیرفته؛ به سمت دیوار غربی قدم برمیدارم.
عجلهای ندارم برای پیدا کردنش؛ همهچیز در پردهی حریر مه اتفاق میافتاده.
میگردم و میگردم و میگردم و بالاخره...
و بالاخره بین انگشتها میگیرم پیراهن جونگکوک رو.پیراهنی که همیشه زیر زره میپوشید.
پیراهنی که هنوز...
هنوز رد خونش...به صورت نزدیک کرده و به بینی چسبونده.
چشم میبندم و نفس عمیقی میکشم که گرمای بازدمش، صورتم رو تحتتأثیر قرار داده.اشکی که جاده ساخت برای دستیابی به لب تهیونگ و پیراهن جونگکوک.
+ا... ازت ب... بدم میاد آلفا... ازت مت... نرفم کوکی که تنهام گذاشتی؛ که منو با خودت نبردی؛ که ن... نذاشتی تو جنگ آ... آخر همراهت با... شم.
.
..
...این ستاره پایین برای درخشش بیشتر به لمس تو نیاز داره؛ ازش دریغ نکن.
.
..
...ووت و کامنت یادت نره رفیق(◕દ◕)
YOU ARE READING
DANDELION
Fanfictionخلاصه « سوکجین اولین پسر امپراتور جئون بعد از سالها مبارزه و زندگی در میدانهای جنگ بالاخره به قصر برمیگرده تا در مراسم ازدواج برادر کوچکترش، جونگکوک با پسرعمهاشون، تهیونگ شرکت کنه؛ این بهترین اتفاق در زندگی سوکجین بود البته تا... تا قبل از ای...