باز هم یک نفس عمیق که با تک خندهای همراه بوده.
و من...
و من بیتوجه به دلیلی، که به قصر اومده بودم، بیتفاوت نسبت به هر کسی که در برابر من زانو زده و خواهد زد، بیاهمیت به مردی که همراه من شده... به دنبال این عطر گرم و شیرینی که با ملایمت دور سوکجین میچرخیده، قدم برمیدارم.
مسیری رو سپری میکنم که هدایتش بر عهدهی آن رایحهی جوان است.
نیازی ندارم به طرفین خود نگاهی بیاندازم، هر چند هنوز گرگم، رفیقم، نیمهروحم به بلوغ جنسی نرسیده اما با اینحال تکامل و قدرت خود رو داشته و من به راحتی میتونم بوی درختهای رقصان و خاک ساکن رو استشمام کنم.
مثل اینکه پا به باغ « شکوفههای پرتقال » گذاشته بودم.
باغی که...
باغی که از کودکی احساس عجیبی به او داشتم.
در خلسهام و محاصره شده توسط رایحهی عسل که ناگهان صدای جیغ ریز و هیجانزدهای رو میشنوم.
به سرعت سر میچرخونم و در زاویهی مایل به نقطهای که ایستادهام، جسمی کوچکی رو میبینم با لباسهای سفید رنگی که کنار یکی از اضلاع آجری باغچه نشسته و با لبخندی که همهی صورت دایرهوارش رو گرفته بود، پنجه در خاک فرو میبرده و بعد از بالا آوردن دستها، بیمحابا میخندیده.
بیاختیار میخندم و میل عجیبی پیدا میکنم برای اینکه جلو برم و موجود کوچکی رو که دیدهام بین انگشتهام، شبیه خمیر فشار و ورز بدم.
خندهام خفه شد...
خندهام خفه شد وقتی که کودک غریبه سر چرخونده و...
چشمهاش خیره چشمهام و من...
و من لرزش ناگهانی رو در زانوهای خود تجربه میکنم و در برابر چشمهای درشت او... به زمین میخورم.
چه... چه اتفاقی افتاد؟!.
این رخداد، ذهن سوکجین رو به سمت این برد که شاید زانو زدنهای اهالی قصر به دلیل هالهی این کودک بود نه او.
مات و مبهوت هستم از این ضعف و زانو زدن ناگهانی که... که با دیدن مشت باز شدهی خاکی و حرکتش به سمت لبها، عجله به خرج داده و سریع برمیخیزم و قدم به سمتش تند میکنم.
+اِاِاِ... کوچولو، نمیشه هر چیزی رو که میبینی بخوری.
سریع کنارش، روی موزاییکها مینشینم و به حرکت مردمک سیاه کودک که بخش بزرگی از سفیدی چشمهای او رو گرفته بود و با هر سانت پایین اومدن من، پایین میومده، لبخند میزنم.
محتاط و ملایم دست جلو میبرم و دستهای گوشتآلودش رو با آن فرورفتگیها در محل استخوانهای سرپنجه، بین انگشتهای خود میگیرم و خاک کمی نم برداشته رو میتکونم.
نمیتونم...
نمیتونم لبخند نزنم و دچار ضعف رفتن قلبم نشم وقتی که میبینم در سکوتی که گاهگاه با صداهای ریز و کوتاه شکسته میشده، هر حرکت من رو دنبال میکرده.
_م... ماما.
دست به زیر بغل کودک برده و بعد از اطمینان از حفظ تعادلش... مشغول تمیز کردن لباسهای او میشم.
+مامانت کجاست کوچولو؟.
_پوپوپوپوپوپو.
با چشمهایی که از خنده چین افتاده و چروک شده، این موجود کوچک رو روی پا نشونده و موهای... موهای طلایی رنگش رو از روی چشمهای درشت، کنجکاو و بازیگوشش کنار میزنم.
+تو... تا حالا مویی به این رنگ ندیدم.
سر بالا آورده و من منتظر خیرگی چشمهای کودک میمونم اما مثل اینکه چیز دیگهای برای او جذابتر بوده.
حرکت انگشتهای کوچکش روی سینهام برای گرفتن پلاکی با طرح گرگ و ماه بینهایت بامزه بوده.
+دوستش داری؟.
ناخودآگاه کمر خم میکنم و میخندم بعد از اینکه تصمیم گرفت گردنبند رو برای تصاحب کردنش به سمت خود بکشه.
_مام... بو... پَه.
در حالی که او رو، روی یک دست در آغوش دارم میایستم و همراهش میشم.
+نانانانا...
چشمهای بیحرکت و نگاه بیحس کودک رو که میبینم، لب به هم میفشارم با خندهای خجالتزده و این بین به خوبی سری که با تأسف گرگم تکون داد رو حس میکنم.
+بریم ببینیم ماما کجاست.
هنوز چند قدم از محوطهی باغ دور نشدهایم که...
که صدای نفسهای سریع و ترسیدهی زنی رو میشنوم.
زنی که هراسان به سمت ما میدویده.
زنی که نگاهش طرح و نقشی از وحشت داشته و خیره به کودک بوده.
_ت... تهیونگ!.
.
..
...این ستاره پایین برای درخشش بیشتر به لمس تو نیاز داره؛ ازش دریغ نکن.
.
..
...ووت و کامنت یادت نره رفیق(◕દ◕)
YOU ARE READING
DANDELION
Fanfictionخلاصه « سوکجین اولین پسر امپراتور جئون بعد از سالها مبارزه و زندگی در میدانهای جنگ بالاخره به قصر برمیگرده تا در مراسم ازدواج برادر کوچکترش، جونگکوک با پسرعمهاشون، تهیونگ شرکت کنه؛ این بهترین اتفاق در زندگی سوکجین بود البته تا... تا قبل از ای...