PART 24

98 23 12
                                    

تیکه داده به دسته‌ی مبل و پاهای دراز شده رو انداخته رو هم و بی‌هدف عدد شبکه‌های تلویزیون رو بالا می‌برم.

صحنه‌های عاشقانه تبدیل به مستندهای حیات‌وحش می‌شده و صداهای بامزه گویندگان برنامه کودک‌ها به صدای تیراندازی و فریاد و فحش تغییر مسیر می‌داده.

مادرجان به حموم رفته و جیمین بی‌اهمیت به اطراف و با جدیت مشغول چینش ریل‌های قطار خودش بوده و...

و من...

من منتظر بازگشت پدر هستم.

و بالاخره...

و بالاخره می‌تونم نفس بکشم به راحتی وقتی که صدای باز شدن در و قدم‌های آلفا رو می‌شنوم.

به سرعت برمی‌خیزم و جیمین تنها در واکنش گردن بالا کشیده.

کلافگی هانجه‌جو رو هنگام کَندن یونیفرم می‌بینم.

قدمی جلو رفته و...

+پدر.

گونه‌های خود رو باد کرده و نفسش رو صدادار و با حرص بیرون فرستاده.

_عجیبه که امپراتور با وجود جوان بودن چنین افکار پوسیده‌ای دارن!.

در حالی که یکی از واگن‌ها رو در دست داشته به پیش پدر و برادر خود اومده.

جیمین:یعنی مغز امپراتور کپک زده؟!.

برای کنترل خنده‌ی خود سر می‌چرخونم و متوجه قدم‌های آیرین که هم‌زمان با خشک کردن موهاش بود به سمت خانواده میشم.

اخم‌آلود لب باز کرده.

_جیمین.

شونه بالا انداخته

جیمین:به من چه، ددی گفتش. اصلا من میرم به ادامه ریل‌گذاری خودم برسم.

و مادری که با چشم‌های ریز شده‌ای بدرقه‌اش کرده.

خنده رو قورت میدم و...

+پدر موضوع جلسه چی بوده؟.

نفس عمیقی کشیده همراه با دستی به روزی پیشونی، رفتارهای مرد از آزاردهنده بودن جلسه می‌گفته.

_مدعی شدن که ژاپن به دریای شرقی کره تعرض کرده و حالا ما باید برای پاسخ آماده بشیم.

+با چه وسیله‌ای تردد داشته؟

_کشتی.

می‌خندم؛ متعجب و پر از تمسخر.

+و وارد چه محدوده‌ای شدن؟.

پوزخددش...

_منطقه‌ی اقتصادی دریا.

ناباور لب باز می‌کنم.

+شوخی می‌کنین؟!.

سری به تأسف تکون داده.

_باور کن داشتم آرزو می‌کردم شوخی باشه، فکر به اینکه آبرویی برامون نمونده عصبانیم می‌کنه.

یک قدم جلو میرم.

یک قدم به سمت پدر و شاید خیلی چیزها و کس‌ها که...

پلک زده و خیره چشم‌های آشفته‌اش زمزمه می‌کنم.

+من می‌خوام به قصر بیام، همراه شما.

مبهوت شده؛ طبیعی هم بوده. من قصد کرده‌ام به قصر برگردم و فقط هم برای حل این مشکل بچگانه آبروبر.

_سوکجین.

لبخند دلگرم‌کننده‌ای روی لب‌های پسر نشسته و من شونه‌ی مرد رو می‌فشارم.

+پدر لطفاً. می‌دونم شما و هم‌نظرهای شما نتونستن کاری از پیش ببرن که وضعیت به اینجا کشیده شده، به من اجازه بدین به قصر بیام و این مسئله رو حل کنم و احمق‌هایی که امپراتور دور خودش جمع کرده و ازشون متاثر شده رو زیر سوال ببرم.

تردید داشته.

_من... من نمی‌خوام آسیب ببینی.

+من بزرگ شدم، خیلی وقته پدر. خیالتون راح‍.

به انتظار آرامش یافتن پدر هستم که...

که ناگهان فریاد شخص سومی لگدمال کرده تمامی خیالات من رو

_ نمــــــــی‌تونم... نمی‌تونـــــــــم اجــــــــازه بدم به اون قصــــــــر نفـــــــــرین شده بری سوکجــــــــین، برگـــــــــردی اونجا تا...

چشم می‌دوزم به زن که عزیزش رو در نظر می‌دیده.

چقدر...

چقدر دلپذیر بوده این نگرانی حتی با وجود چاشنی خشمی که در ظاهر داشته.

بلند شدن جیمین و چشم‌های ترسیده‌اش رو می‌بینم و قبل از ادامه‌دار شدن این وضعیت قدم برمی‌دارم و محکم آیرین رو در آغوش خود قفل می‌کنم.

+مادر... مادر من، من می‌خوام به عنوان پسر شما، به عنوان کسی که می‌تونین بهش افتخار کنین می‌خوام به اون قصر برم، من بخشی از این کشور هستم پس مطمئن باشین اگر کاری از دستم بیاد دریغ نمی‌کنم. من نمی‌تونم ببینم و بشنوم که با حماقت مقامات مردم من استرس آشوب و جنگ رو داشته باشن و منفعل بمونم. من بزرگ‌تر و قوی‌تر از زمانی شدم که از اون قصر بیرون اومدم و هیچ وقت فراموش نکنین هیچ‌چیز و هیچ‌کس نمی‌تونه باعث بشه من فراموش کنم که شما خانواده و پناه من هستین.

.
..
...

این ستاره پایین برای درخشش بیشتر به لمس تو نیاز داره؛ ازش دریغ نکن.

.
..
...

ووت و کامنت یادت نره رفیق(◕દ◕)⁩

DANDELIONWhere stories live. Discover now