قدمهای آهستهای که به سمت پدر و مادرجان بوده متوقف شده وقتی که پسر کوچکی روی بالشتکهای کاناپه دوید و بعد از استفاده از دستهی مبل و یک پرش، روی من فرود اومد.
_هیــــــــــونـــــــــــــگ.
میخندم.
+جـــــــــــیمینــــــــــی.
با اینکه گره دستهاش دور گردنم و پاهاش دور کمرم محکم بوده و تا حدودی عمل تنفس سوکجین رو مختل کرده اما من اطمینان نمیکنم و دست روی دستهای تپل و کوچک جیمین گذاشته و دست چپ رو به پشت برده تا زیر باسن پسرک بگذارم و با یک حرکت بالاتنه به شکلی فنری، او رو بالاتر میکشم.
+صبحت بخیر قهرمان هیونگ.
انتظار دارم بهمانند گذشته از صفتی که با تلاش از سمت برادرش به دست آورده غرق خوشی شده و من صدای خندهاش رو بشنوم اما...
جیمین:هیونگ بد.
اینبار از تعجب میایستم و همین مکث به پسر کوچکتر اجازه داده از من به عنوان سرسره استفاده کنه و خودش رو به زمین برسونه.
سر خم و به موجود گردی که طلبکار و شاکی و البته اخمآلود، دست به کمر زده و یک تای ابرو بالا برده نگاه میکنم.
+چی شده که آلفای هیونگ رو ناراضی کرده؟!.
با پاش روی زمین ضرب گرفته.
جیمین:مگر من قهرمان هیونگ نیستم؟.
نفس عمیقی کشیده و با جدیت همراهش میشم.
+البته... چی باعث شده که فکر کنی مقامت رو به کسی دیگهای میدم؟.
جیمین:دیشب من شنیدم که داد زدی، میخواستم بیام نجاتت بدم که ددی و ماما نذاشتن.
سر بالا و پایین کرده و سخت میجنگم با لبخندی که قصد ظاهر شدن داشته.
+تو همیشه قهرمان سوکجین میمونی اما خب... میدونی پدر و مادرجان هم بعضی وقتها دوست دارن قهرمان هیونگ بشن و بهش کمک کنن. مطمئن باش که مقام اول همیشه برای توئه جیمینی.
با چهرهای متفکر، به طوری که انگار قانع شده، او هم سر تکون داده.
جیمین:اگر اینکار ددی و ماما و برادر رو خوشحال میکنه پس اجازه میدم.
لبخند میزنم.
+ممنونم جیمینی.
با لبخندی که زده حجم لپها افزایش یافته و کنارش هم میل من برای گاز گرفتنش...
حرکت سوکجین و جیمین به سمت آشپزخونه هماهنگ شده با خروج به نسبت عجولانهی هانجهجو که مشغول صحبت با تلفن همراه بوده.
این...
این گوشی رو خوب میشناسم.
و همینطور نگاه نگران آیرین رو پشتسر او که بدرقهاش میکرده.
جیمین:د... ددی.
چند ثانیه درنگ و ترسیم یک لبخند کمرنگ.
_برمیگردم پسرها، تا اون زمان مواظب خودتون و مادرتون باشین.
بالآخره...
چشمهای خیرهام به امگا و نگاهم منتظر بوده.
+مادرجان.
نفس عمیقی کشیده و البته که انحنای لبهاش به معیار یک لبخند نرسیده.
_به قصر احضار شده.
قصر...
قصر یعنی...
سر پایین میاندازم و بعد از گرفتن دست جیمین، قدم اول رو به طرف آشپزخونه برمیدارم.
قصر نه... من الان باید به تنها چیزی که فکر میکنم پارک هانجهجو باشه.
اما...
شاید گفتگو و صداهای خارجی بتونه خفه کنه مشاجرههای درونی و فریادهای پیچیده در سر رو.
+مادرجان، شما خبر داری که دلیل احضار پدر چی بوده؟.
انرژیای که از زن میگیرم...
پشت به من و پسر کوچکترش، چند تخممرغ بیرون آورده از یخچال.
_تا جایی که تونستم بشنوم، متوجه شدم که قضیه مربوط به تنشهای اخیر بین کره و ژاپنه.
.
..
...این ستاره پایین برای درخشش بیشتر به لمس تو نیاز داره؛ ازش دریغ نکن.
.
..
...ووت و کامنت یادت نره رفیق(◕દ◕)
YOU ARE READING
DANDELION
Fanfictionخلاصه « سوکجین اولین پسر امپراتور جئون بعد از سالها مبارزه و زندگی در میدانهای جنگ بالاخره به قصر برمیگرده تا در مراسم ازدواج برادر کوچکترش، جونگکوک با پسرعمهاشون، تهیونگ شرکت کنه؛ این بهترین اتفاق در زندگی سوکجین بود البته تا... تا قبل از ای...