PART 23

98 24 14
                                    

قدم‌های آهسته‌ای که به سمت پدر و مادرجان بوده متوقف شده وقتی که پسر کوچکی روی بالشتک‌های کاناپه دوید و بعد از استفاده از دسته‌ی مبل و یک پرش، روی من فرود اومد.

_هیــــــــــونـــــــــــــگ.

می‌خندم.

+جـــــــــــیمینــــــــــی.

با اینکه گره دست‌هاش دور گردنم و پاهاش دور کمرم محکم بوده و تا حدودی عمل تنفس سوکجین رو مختل کرده اما من اطمینان نمی‌کنم و دست روی دست‌های تپل و کوچک جیمین گذاشته و دست چپ رو به پشت برده تا زیر باسن پسرک بگذارم و با یک حرکت بالاتنه به شکلی فنری، او رو بالاتر می‌کشم.

+صبحت بخیر قهرمان هیونگ.

انتظار دارم به‌مانند گذشته از صفتی که با تلاش از سمت برادرش به دست آورده غرق خوشی شده و من صدای خنده‌اش رو بشنوم اما...

جیمین:هیونگ بد.

این‌بار از تعجب می‌ایستم و همین مکث به پسر کوچک‌تر اجازه داده از من به عنوان سرسره استفاده کنه و خودش رو به زمین برسونه.

سر خم و به موجود گردی که طلبکار و شاکی و البته اخم‌آلود، دست به کمر زده و یک تای ابرو بالا برده نگاه می‌کنم.

+چی شده که آلفای هیونگ رو ناراضی کرده؟!.

با پاش روی زمین ضرب گرفته.

جیمین:مگر من قهرمان هیونگ نیستم؟.

نفس عمیقی کشیده و با جدیت همراهش میشم.

+البته... چی باعث شده که فکر کنی مقامت رو به کسی دیگه‌ای میدم؟.

جیمین:دیشب من شنیدم که داد زدی، می‌خواستم بیام نجاتت بدم که ددی و ماما نذاشتن.

سر بالا و پایین کرده و سخت می‌جنگم با لبخندی که قصد ظاهر شدن داشته.

+تو همیشه قهرمان سوکجین می‌مونی اما خب... می‌دونی پدر و مادرجان هم بعضی وقت‌ها دوست دارن قهرمان هیونگ بشن و بهش کمک کنن. مطمئن باش که مقام اول همیشه برای توئه جیمینی.

با چهره‌ای متفکر، به‌ طوری‌ که انگار قانع شده، او هم سر تکون داده.

جیمین:اگر اینکار ددی و ماما و برادر رو خوشحال می‌کنه پس اجازه میدم.

لبخند می‌زنم.

+ممنونم جیمینی.

با لبخندی که زده حجم لپ‌ها افزایش یافته و کنارش هم میل من برای گاز گرفتنش...

حرکت سوکجین و جیمین به سمت آشپزخونه هماهنگ شده با خروج به نسبت عجولانه‌ی هانجه‌جو که مشغول صحبت با تلفن همراه بوده.

این...

این گوشی رو خوب می‌شناسم.

و همین‌طور نگاه نگران آیرین رو پشت‌سر او که بدرقه‌اش می‌کرده.

جیمین:د... ددی.

چند ثانیه درنگ و ترسیم یک لبخند کم‌رنگ.

_بر‌می‌گردم پسرها، تا اون زمان مواظب خودتون و مادرتون باشین.

بالآخره...

چشم‌های خیره‌ام به امگا و نگاهم منتظر بوده.

+مادرجان.

نفس عمیقی کشیده و البته که انحنای لب‌هاش به معیار یک لبخند نرسیده.

_به قصر احضار شده.

قصر...

قصر یعنی...

سر پایین می‌اندازم و بعد از گرفتن دست جیمین، قدم اول رو به طرف آشپزخونه برمی‌دارم.

قصر نه... من الان باید به تنها چیزی که فکر می‌کنم پارک هانجه‌جو باشه.

اما...

شاید گفتگو و صداهای خارجی بتونه خفه کنه مشاجره‌های درونی و فریادهای پیچیده در سر رو.

+مادرجان، شما خبر داری که دلیل احضار پدر چی بوده؟.

انرژی‌ای که از زن می‌گیرم...

پشت به من و پسر کوچک‌ترش، چند تخم‌مرغ بیرون آورده از یخچال.

_تا جایی که تونستم بشنوم، متوجه شدم که قضیه مربوط به تنش‌های اخیر بین کره و ژاپنه.

.
..
...

این ستاره پایین برای درخشش بیشتر به لمس تو نیاز داره؛ ازش دریغ نکن.

.
..
...

ووت و کامنت یادت نره رفیق(◕દ◕)⁩

DANDELIONWhere stories live. Discover now