PART 11

168 27 29
                                    

سئول، کره‌جنوبی، چهار آگوست دوهزار و دو

شروع روزی که شب بود شاید تعبیر مناسبی برای حوالی ساعت سه بود.

به دور از عمارت مرکزی و اتاق‌های مجلل و ویژه و کوچک و بزرگ در اطرافش که قصر ششمین فرمانروا از نسل جئون رو تکمیل می‌کرد؛ اینجا یک نفر بیدار بود؛ یک مرد...

یک مرد با زمزمه‌های زیرلبی نامفهوم که حین چرخوندن عروسک زشتی نشسته روی چوبی به طرفین، بدن خود رو به جلو و عقب تاب می‌داده.

خطر قصد ظهور داشت؛ به زودی...
خطر متولد می‌شد؛ به زودی...

بادی که می‌وزید از انجام وظیفه‌اش که جمع کردن ابرها گرد هم بود؛ می‌گفت.

اجتماع سرد و تاریک ابرها در نیمه‌ی شب که به احتمال زیاد بارش و بهتر از آن رعد‌و‌برق رو در پی داشت.

با نزدیک‌تر شدن ابرها و بیشتر شدن سرعت باد، این زمزمه‌ها و حرکت‌های مرد بود که بلندتر و واضح‌تر می‌شد.

و طولی نکشید که بعد از قوس گرفتن تنش و بالا بردن سر به سمت آسمان، چشم‌های مرد داخل حدقه چرخید و به عقب رفت و گویا که فریاد او به ابرها اجازه تجاوز داد و این برخورد صاعقه به کتف مرد بود که نقش بر زمینش کرد و بیهوشی چند دقیقه‌ای رو البته همراه با کابوس برای او به ارمغان آورد؛ هر چند که نمی‌شد از لرزش‌های خفیفش چشم‌پوشی کرد.

خورشید با تمام بزرگی خود در آغوش آسمان فرورفته بود و می‌درخشید؛ درخشش و گرمایی که هیچ تاثیری بر روی بدن لرزان مرد که به قسمت کمر پیراهن و شلوار خود دست می‌کشید به امید ثانیه‌ای آرامش، نداشت.

پر از ترس، با قدم‌هایی که به شکل ناخودآگاه برداشته می‌شد و چشم‌هایی که در عین مات بودن بی‌ثبات بود؛ زیرلب با خود حرف می‌زد.

خطر قصد ظهور داشت؛ به زودی...
خطر متولد می‌شد؛ به زودی...

لبخند بر لب، در حالی که کمربند پیراهنش رو می‌بست؛ جلو رفت و بوسه‌ای به روی موهای همسرش نشوند.

_متأسفم عزیزم که امروز رو نمی‌تونیم کنار هم صبحانه رو صرف کنیم.

با تک خنده‌ای شیرین، برخاست و بعد از مرتب کردن یقه لباس شوهرش، لب باز کرد.

_مشکلی نیست سرور من... من و سوکجینی منتظر شما می‌مونیم.

با اینکه همیشه به‌خاطر داشت اما یادآوری این موضوع ضعف دلچسبی رو به قلبش تحمیل می‌کرد؛ او و امگای او بعد از سال‌ها بالاخره صاحب فرزند می‌شدن...

پسری که هم قلب‌های آن دو رو گرم می‌کرد و هم استحکام سلطنت رو تضمین.

و باید گفت عمر این لبخند کوتاه بود وقتی که پادشاه به شمن رفت؛ مردی که با حالی آشفته از او تقاضای یک ملاقات اضطراری کرده و حال به‌مانند جنگ‌زده‌ها و بی‌اهمیت به سلسله‌مراتب سلطنتی، این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت.

_جناب شمن.

متعجب به ایستادن ناگهانی مرد نگاه کرد.

_اون... اون اومده که نابود کنه.

اخم‌آلود جلو رفته...

_لطفاً واضح صحبت کنین جناب شمن.

به گوشه‌ای نامعلوم خیره شد و هر چیزی رو که از دیشب حس کرده بود؛ به زبان آورد.

_پسرتون... شاهزاده سوکجین. اون... اون برای شما و سلطنت شما و حتی کشور خطرناکه. اون باید از بین بره؛ نیروی سیاه رو اطرافش می‌بینم... اون یک خطره و قبل از نابود شدن شما، کشور و مردم باید نابود بشه.

به فرمانروا چشم دوخت...

به مردی که...
به مردی که از او می‌خواست دلیل دوباره جاری شدن خون در رگ‌های خود و همسرش رو از بین ببره؟!.

فرزندش رو...
پسرش رو...
جانشینش رو...

تصویر برق چشم‌های امگا و شکم برآمده‌اش از جلوی چشم‌های فرمانروا کنار نمی‌رفت.

یک جنین...
یک توله چطور می‌تونست یک خطر باشه؟!.

و شمن بدون اهمیت دادن به هر حسی که در قلب و فکری که در مغز فرمانروا توانایی بروز داشت؛ ادامه داد.

_اون یک شیطانه نه یک توله که شما و ملکه بتون‍...

و این صدای فریاد پدر بود که او رو خفه کرد.

_نگهــــــــــــبان... نگهـــــــــــــبان...

و زیر چهار دقیقه زمان برد توجه و درک نگهبان‌ها و هجوم آن‌ها به اتاق و کوبیده شدن در به دیوار.

_ف‍... فرمان‍...

و یک اشاره فرمانروا کافی بود تا...

_این دیــــــــوانه رو دستــــــــگیرش کنین؛ ســـــــــریع.

و این صدای مرد شمن بود که محاصره شده بین نگهبان‌ها که با جدیت و اندکی خشونت او رو از اتاق بیرون می‌بردن؛ زانوهای فرمانروا جئون رو متزلزل کرد.

_اون نحــــــــسه... دارم به شـــــــما و همـــــــه‌ی اهالی میگم که شــــــــــاهزاده سوکجــــــــین نحسه... اون یک خــــــطر بزرگ برای فرمانـــــــروا و کشــــــــور و مردمـــــــش هست... اون به قصد خونــــــــریزی و نــــــــابودی پا به این جهــــــــان می‌ذاره و بهتـــــــره که شمــــــــا قبل از هر چیــــــــزی نفســـــــش رو قطع کنیـــــــــن.

.
..
...

این ستاره پایین برای درخشش بیشتر به لمس تو نیاز داره؛ ازش دریغ نکن.

.
..
...

ووت و کامنت یادت نره رفیق(◕દ◕)⁩

DANDELIONWhere stories live. Discover now