غرق شدهام؛ غرق در عمق و مسئولیتی که این کلمه داشته.
شبیه شخصی که با جسارت قصد قدم زدن روی سطح دریا رو داشته، قدم به عقب رفته رو، جلو میگذارم که...
-سوکجین.
آلودهام به بغض و با همین سنگ نامرئی در گلو دست دراز میکنم سمت کودکی که چشمهای گریانش روانم رو مختل میکرده.
+اون... اون بچه پاپا صدام زد، اون... اون به من امید... داره گرگ، نمیتونم بیتفاوت باشم؛ اون بچه منو... منو نیاز داره.
صدای گرگ از پستوی کلبهی وجودی سوکجین برمیخاسته.
-اون نوزاد به دلیل دیگه تو رو پاپا صدا کرد.
نمیچرخم، گرگ پشت من نیست، گرگ درون من است، گرگ خود سوکجین است.
+اما...
صدای نفسهای شخصی و من که حس میکنم خلع اطرافم رو... گرگ مخفی شده بود.
دستش روی شونهام...
_س... سوکجین!.
لبخند میزنم، دردمند و به سمت پدر برمیگردم؛ ظاهرش آشفته بوده.
نفس عمیقی کشیده.
_اینجا چیکار میکنی؟!. یادت رفته برای چه کاری به قصر اومدیم؟!.
چشم میگیرم از مسیری که... چه تهی بوده!. همهچیز توهم بوده؟.
+درسته... حواسم پرت شد و خودمو اینجا پیدا کردم.
_خیلیخب... سریع باش بهتره که دیر نرسیم، حضور به موقع ما خودش رنگی از قدرت داره.
به نشونهی تایید جملهی پدر سر بالا و پایین کرده و همراهش قدمها رو به سمت عمارت مرکزی برداشته.
هر قدمی که گذاشته میشده من کلمهها رو کنار هم میچینم تا برسم به پیروزی. نمیتونم بدون یک نتیجهی مناسب و مطلوب به خونه بازگردم.
و...
بالاخره...
پشت در ایستادهایم، پشت دروازهی شکوهمندی که چیزی حدود ده سال پیش از آن رونده شدم.
هنوز به خوبی، به یاد دارم زمانی که به عنوان شاهزادهی اول پا به این بخش گذاشتم چطور به پی مادرم بودم و به یاد دارم زمانی که نقش سوکجین رو بدون هیچ پیشوند و پسوندی پذیرفتم از گوشهی چشم مادرم رو طلب میکردم از دیوار و ستونها و نگهبانها...
وجه مشترک این رفت و برگشت در آن سال حماقت بود و امید.
و حال... باز هم من اینجا هستم و پدرم کنارم ایستاده پس...
پس چرا این عقربه این قلب جهت نادرستی رو به نمایش میگذاشته؟!.
تپش وحشیانهاش...
پوزخند میزنم، هنوز هم احمقی.
یک تای ابرو رو بالا میبرم وقتی که صدای فریاد مبهمی رو میشنوم. به پدر نگاه میکنم و میبینم که او هم متوجهش شده.
_ورود ما رو اعلام کنین.
ملازم بعد از تعظیم کوتاهی از بین درهایی که توسط خدمتکارهای زن گشوده شده، عبور کرده.
صدای...
صدای امپراتور...
و من که یک فضای خالی رو در قفسهی سینهام تجربه میکنم؛ لعنت به خون و غریزه!.
قبل از ورود نوازش دستش روی کمرم چیزی بوده که نیاز داشتم و برآوردهاش کرده.
هنوز هم مثل گذشته...
ایستادن وزرا به شکل نیم دایره در اطراف و امپراتور که در صدر نشسته.
چشمهای متعجب شخص اول کشور و نگاههای مشکوک وزیرها.
تعظیم کوتاهی میکنم بعد از هانجهجو.
چشمهای او میلرزیده مثل قلب من.
+پارک سوکجین هستم.
پرش پلک امپراتور همزمان شده با همهمهی مردهای حاضر.
_چطور... چطور جرأت کردی پا به قصر بذاری؟!.
با چشمهای گرد شدهای به وزیر علوم نگاه میکنم.
+مشکلی پیش اومده جناب؟!. من اولین باره که همراه پدرم به قصر اومدم، اون هم فقط برای رفع یک مسئلهای که تبدیل به معضل شده.
چشمهای وزیر بازرگانی سراسر تمسخر بوده.
_تو؟!. چه مسئلهای اونوقت؟.
خرسند از سکوت پدر، روبهروی امپراتور میایستم.
+اگر عالیجناب اجازه بدن توضیح م...
_ســـــــاکت شو... تــــــو، یه پسربچــــــه طرد شده که زیر نظر پــــــدر و مادرش بزرگ نشـــــده چطور جـــــــرأت میکنـــــــه به قـــــــصر بیاد و مقابل فرمـــــــانروا و وزیــــــرها با گستــــــــاخی سخـــــــــنرانی کنه؟!.
به سمت وزیر سوم متمایل میشم که...
_هر کسی مابین حرفهای پارک، صحبت کنه بدون هیچ مکثی دستور مصادرهی تمامی اموالش رو شخصاً اجرا میکنم، همه ساکت... میخوام بشنوم این پسر جوان چی برای نمایش داره.
گستاخ و بیپروا به چشمهای امپراتور خیره میشم.
چرا حس میکنم قصد آزمایش من رو داشته؟.
.
..
...این ستاره پایین برای درخشش بیشتر به لمس تو نیاز داره؛ ازش دریغ نکن.
.
..
...ووت و کامنت یادت نره رفیق(◕દ◕)
YOU ARE READING
DANDELION
Fanfictionخلاصه « سوکجین اولین پسر امپراتور جئون بعد از سالها مبارزه و زندگی در میدانهای جنگ بالاخره به قصر برمیگرده تا در مراسم ازدواج برادر کوچکترش، جونگکوک با پسرعمهاشون، تهیونگ شرکت کنه؛ این بهترین اتفاق در زندگی سوکجین بود البته تا... تا قبل از ای...