PART 18

116 25 124
                                    

لرزش پلک‌ها و ترکیب دو صدا و دو لحن و دو شخص...

-سوکجین... سوکجین بیدار شو؛ بیدار ش‍...

_پیداش کردیم؛ پیـــــــــداش کردیـــــــــم.

صدای چکمه‌هایی که می‌دوید.

_خوبه... فکر نکنم خطری داشته باشه.

خطر؟!. من؟!. من خطر داشتم؟!.

_مطمئن حرف نزن؛ یادت رفته چند ساعت پیش چطور جلوی چشم همگان استادش رو به قتل رسوند.

بدنم لرزید و شاید اگر زمزمه‌های او نبود...

-تو قاتل نیستی سوکجین، تو زیباترین و بهترین انسانی هستم که می‌تونستم گرگش باشم و نمی‌دونی چقدر از این اتفاق خوشحالم... تو قاتل نیستی، تو فقط مجبور شدی یکی رو ساکت کنی.

نفسی کشیدم عمیق و صداها نزدیک‌تر شد.

_به نظرت بهتر نیست خودمون از بین ببریمش؟.

صدایی که فریاد زد و لحنی که ترسیده و عصبانی بود.

_هیچ می‌فهمی چی میگی؟!. ما از امپراتور دستور داریم ایشون رو سالم به عمارت ببریم از طرفی جئون سوکجین شاهزاده‌ی ماست.

خندید... به چه چیزی؟!.

_ما نکشیمش در نهایت خود جئون جی‌هون دستورش رو صادر و اجراییش می‌کنه.

چ‍... چی؟!.

پدر می‌خواست من رو بکشه؟!.

مگه چه خطایی از من سر زده بود؟!. این، او بود که پدر خوبی نبود؛ این، او بود که پسرش رو بغل نکرده بود...

این، او بود که باید کشته می‌شد.

و باز هم یک حس آشنا و قوی...

حسی که من رو مجبور به گشتن در پی قلوه سنگی می‌کرد برای...

من نمی‌خواستم بمیرم و کشته بشم؛ من باید می‌کشتم و از بین می‌بردم.

مـــــــــــن...

این فریاد درونی به طول نینجامید آن هنگام که...

_شاهزاده، شاهزاده لطفاً بیدار بشین.

اگر چشم باز نکنم و جواب ندم من رو به حال خود رها می‌کنن؟.

-سوکجین برو... تو باید بدونی چی پیش روت هست.

لب و چونه‌ای که می‌لرزید.

+ولی... ولی بابا منو دوست نداره، منو می... کشه.

-من اجازه نمیدم... من کنارتم؛ از این به بعد همه‌جا و هرجا همراهتم... می‌دونی که بازم می‌خوای بپرسی تا به امروز کجا بودم و منم باید بهت بگم در جواب که... با نزدیک‌ شدن تو به سن شش سالگی من کم‌کم از حالت راکد و بالقوه به شکل متحرک و بالفعل در اومدم و این تازه شروع زندگی واقعی من کنار توست رفیق. پس بلند شو و بدون که من ازت مواظبت می‌کنم به اندازه تموم روزهایی که پدر و مادرت تو رو در آغوش نگرفتن و من به جبر مسکوت بودم و منفعل.

تحمل کردم و تاب آوردم.

تحمل کردم ترس و تنفر چشم‌های سربازها و تاب آوردم فشرده شدن شوکر، نیزه، شمشیر و تفنگ در دست مردها رو با اینکه به سمت من نشونه گرفته نشده بود.

تحمل کردم و تاب آوردم فقط به این خاطر که بفهمم چه چیزی در قصر، از سوی پدر در انتظار سوکجین بود.

گذشتم از کنار همه...

از کنار رعیت بیرون قصر و اشراف درون قصر که هر دو من رو به شکل یک خطاکار می‌دیدن.

گذشتم از کنار همه تا اینکه...

ایستادم قبل از وارد شدن به اتاقی که طبق آموخته و آموزه‌ها می‌دونستم پدر به همراه وزیرها منتظر من بوده.

ایستادم قبل از وارد شدن و به مادر نگاه کردم.

به مادر که چشم‌هاش شبیه سنگ‌هایی بود که در گوشه و کنار عمارت به کار رفته بود؛ شبیه سنگ‌ها، سرد و مرده و بدون احساس.

البته فقط برای من...

به شکم گرد شده‌اش نگاه کردم.

شکمی که برادرم برای مدتی مهمانش بود.

نگران بودم؛ نگران برادرم...

اگر به دنیا میومد و روحش محروم می‌شد از آغوش پدر و مادر و قلبش مجروح می‌شد از سردی‌های آن دو چه؟.

اگر به دنیا میومد و من پیشش نبودم تا به جای همه بغلش کنم و باهاش بازی کنم و بهش بگم که در هر کاری بهترینی چه؟.

اگر به دنیا میومد و شش سالگی مثل من تجربه می‌کرد و گرگی نداشت که دوستش باشه چه؟.

کسی جز او... شاید هم جز او و خود برادرم که مخاطبم نشد وقتی که...

+نمی‌دونم چی میشه داداش کوچیکه اما بهت قول یک روزی داداش بزرگه قوی میشه و محکم بغلت می‌کنه.

.
..
...

این ستاره پایین برای درخشش بیشتر به لمس تو نیاز داره؛ ازش دریغ نکن.

.
..
...

ووت و کامنت یادت نره رفیق(◕દ◕)⁩

DANDELIONWhere stories live. Discover now