صدا زده شدنم به دست پدر من رو به سمت مسیر خروج اضطراری از دنیای درهم افکار هدایت و راهنمایی کرده.
_سوکجین، پسرم.
از دروازهای که تنها جلوهگر شکوه شاهانه بوده چشم برمیدارم، ورای این دروازه همهچیز به جرأت میتونم بگم بر روی آبی مواج سوار و بنا شده.
احساس دارم، احساسی که به میگفت بمون، بمون، چیزی رو در قصر جا گذاشتی و فراموش کردی.
نفس عمیقی میکشم و همراه با یک لبخند کمرنگ به سمت پارک هانجهجو قدم برمیدارم، هیچچیز و هیچکس در این مکان منتظر و چشم به راه من نبوده و نیست، من هیچ تعلق خاطری به این محدوده ندارم.
نزدیک شدنم به پدر مصادف شده با...
_چه نظری در مورد پیشنهاد امپراتور داری؟.
مکثی کوتاه...
+من عاشق کشورم و آرامش خاطر مردمانم هست پس... شاید به پیشنهادش فکر کنم.
_و نتیجه این فکر کردن؟.
لبخند بر لب، پیش از سوار کالسکه شدن پاسخ میدم.
+شاید بله، شاید خیر.
شیطنتآمیز به نشونهی بیخبری از افکار و اعمال خود شونه بالا میبرم و خندهی پدر رو دریافت میکنم.
راه افتادن کالسکه...
خیرهام به وزیر جنگ که چشم دوخته به خیابانهای در حال گذر هر چند در اصل ما از میانهی وجود او میگذریم.
+پدر، یادم هست هنگامی که شاهد زانو زدن عجیب و غریب مردم قصر بودیم شما زمزمه کردین که حقیقت داره، چه حقیقتی پدر؟.
تغییر چهرهی مرد...
نفوذناپذیر و اسرارآمیز شده، شاید هم من در حال اغراق هستم.
_به مادرت خبر میدم که دیر به خونه برمیگردیم.
با شگفتی که تلاش دارم پنهانش کنم به پدر که تماس رو برقرار کرده، چشم میدوزم.
چه چیزی باید گفته و شنیده میشد که این مرد رو وادار به کنار گذاشتن قانون قلبی خانواده کرد؟!.
باد میوزیده، بادی که با وجود گرمای نسبی دلیل لرز سوکجین شده.
چشم برنمیدارم از پدر که تکیه داده به نردههای پیرامون دریاچه.
نفس عمیقی کشیده و...
_سال دوهزار و دو، سال متفاوتی برای همه بود، شاید همهی مردم درگیر این تفاوت نشده بودن اما دستکم چیزی ازش میدونستن.
+سالی که... من به دنیا اومدم؟.
نگاهی گذرا از گوشهی چشم...
_درسته. اوایل آگوست شمن قصر که سومین فرد مقدس کشور بعد از شاه و ملکه بود پیشبینی کرد، پیشبینیای در مورد یک تولد نحس. هرگز تقلاهای شمن رو از یاد نمیبرم، بدون عقبنشینی و خستگی اعتراض میکرد و به ما، به امپراتور هشدار میداد، میگفت با تولد شما نابودی و فنا مردم ما، کشور ما رو محاصره میکنه؛ اون شما رو شیطان لقب داد و گفت بزرگ هدف شما خونریزی و قتله.
ناخواسته میخندم و نگاه متعجب پدر رو نمیبینم و متوجه وقفهی پیش اومده نمیشم.
_و... اولین و آخرین کسی که بخاطر شما مقابل ملکهاش و مردمش ایستاد، امپراتور بود.
+م... ملکه؟!.
لب بر هم فشرده.
_متأسفم اینو میگم اما مادرتون هیچ علاقهای به دنیا اومدن شما نداشت و امپراتور با وجود عشق مثالزدنی به ایشون، مقابلشون ایستادن؛ با وجود همهی این جنجالها شما به دنیا اومدین، زیبایی چشمگیری که داشتین هم نتونست خدشهای به اعتقاد مردم به پیشگویی شمن وارد کنه، به همین دلیل بود که...
اینبار خندهام پر از غم و... حسرت بود.
+که تا پنج، شش سالگی تنها بزرگ شدم؟.
سکوت پدر رو میشنوم و هوای تابستون رو به ریه میکشم.
+با اینکه، این مطالب جدید بود اما حس میکنم تنها مقدمهای بود برای چیزی که در اصل باید بشنوم و بفهمم.
لبخندزنان جلو اومده و نوازشوار بازوی سوکجین رو لمس کرده.
_خوشحالم، خوشحالم از داشتن همچین پسری تو زندگیم.
نقش بستن لبخند به روی لب...
پدر، من سراسر غم هستم اما... از تو سپاسگزارم.
_تا حالا اسم انیگما به گوشت خورده؟.
+آممممم... فقط میدونم که یک گرگ اسطورهای بوده.
سری به نشونهی تایید تکون داده.
_انیگما، برترین و بالاترین جایگاه یک گرگ در سلسله مراتب جامعه هست، انیگماها هوس غیرقابل کنترلی نسبت به مرگ و هر چیزی شبیه بهش داره، باقی ردهها در برابرش هیچ ارادهای ندارن، با وجود اینکه هر کشوری که متولد شده انیگما داشته به نابودی کشیده شده اما تمامی آلفاها و امگاها اون رو پدر و نگهبان خودشون میدونن، دلیل اینکه چرا در عین حال که این موجود منفور اما محبوب هست مشخص نشده!.
ناخودآگاه یک قدم عقب مینشینم.
+م... من...
نمیتونم، نمیتونم ادامه بدم.
برگشته سمت سوکجین و...
چشمهای پدر در عین غمناک بوده، قدرتمند به نظر میرسیده
_پیشبینی شمن و رفتارهای امروز حاکی از انیمگا بودنت هست پسرم و چیزی که بیشتر من رو مطمئن میکنه حضور گرگ درونته، هیچکس... هیچکس در این چند قرن اخیر و جز انیگماهای منقرض شده این توانایی رو نداشته.
ناباور نفس میزنم.
پ... پدر از گرگم خبر داشته؟!.
.
..
...این ستاره پایین برای درخشش بیشتر به لمس تو نیاز داره؛ ازش دریغ نکن.
.
..
...ووت و کامنت یادت نره رفیق(◕દ◕
YOU ARE READING
DANDELION
Fanfictionخلاصه « سوکجین اولین پسر امپراتور جئون بعد از سالها مبارزه و زندگی در میدانهای جنگ بالاخره به قصر برمیگرده تا در مراسم ازدواج برادر کوچکترش، جونگکوک با پسرعمهاشون، تهیونگ شرکت کنه؛ این بهترین اتفاق در زندگی سوکجین بود البته تا... تا قبل از ای...