غم؟. نه...
ترس؟. نه...
عصبانیت؟. نه...اما اشک ریختم چون پلک نمیزدم.
اما به خوبی لرزیدم چون صدایی شنیدم.
اما گرم شدم چون کسی به من لبخند زد و تشویق کرد.پلک نمیزدم و خیره بودم به تصویری که با وجود آن قطرهی شور مشخص و روشن بود.
میلرزیدم؛ فشار دستها روی گوشها، صدا... صدای خون، خونی که مغرورانه میچکید از شمشیر و دست من و تن او.و در آخر...
-تو بهترینی سوکجین، من بهت افتخار میکنم.
و من، ذرهذره... نصفهنیمه... صدادار و کوتاه خندیدم.
صدای جیغ، صدای گام، صدای خنده... حتی این صداها که از موانع دست رد میشده و به گوش میرسیده در اندازهی خونی نبود که آثارش رو در اطراف خود میدیدم و میدیدم که چطور میریخت روی زمین.
به دستهای سوکجین نگاه کردم؛ این من بودم؟.
این دستهای خونی...بیتوجه به کثافتی که با این حرکت من دچار لباسهای سلطنتی شاهزاده میشد؛ دستهام رو، روی پارچه میکشیدم.
پاک نمیشد.
پــــاک نمـــیشــــد.سر بالا آوردم و... سر بالا آوردم و جسم درازکش و چشمهای باز استاد که قطرههای قرمز رنگی از ابروش سقوط میکرد رو دیدم؛ من که به گردنش شمشیر کشیدم پس چطور؟...
سر بالا آوردم و... سر بالا آوردم و چشمهای محتاط و جدی نگهبانها که سپر و شمشیر و کمان رو محکمتر از قبل گرفته؛ و خدمتکارهای ترسیده که به اینسو و آنسو میدویده و لبخندهای تمسخرآمیز وزیرها رو دیدم.
آنها هم من رو، سوکجین رو و کسی رو که به من افتخار میکرد رو، دیدن؟.
و دوباره...
-بلند شو سوکجین، بلند شو... اینجا جای تو نیست.
ایستادم و قدم برداشتم طرف شمشیری که از شکم استاد عبور کرده و حالا با کمی مایل بودن، از کمر مرد بیرون اومده.
نتونستم و خندیدم.
دست بردم برای خارج کردن شمشیر که...
-ازش بگذر شاهزاده؛ انجامش بهت صدمه میزنه... هر اتفاقی بیافته من ازت محافظت میکنم. الان فقط دور شو از اینجا.
نمیدونستم کجا بودم و خب... اهمیتی هم نداشت؛ مدتی میشد، چند هفتهای میشد که یک نفر رو حس میکردم.
یک نفر که پشت من ایستاده بود؛ یک نفر که به من اطمینان داد با کوچکترین کارها که قرار نبود من رو هل بده بلکه برعکس... مثل اینکه او اومده بود تا بهم بگه چطور محکم بایستم و اگر لازم شد و نیاز داشتم برم تو بغلش.
به درخت تکیه دادم؛ سبزی اطراف و آبی بالای سر چشمنواز بود اما من نمیتونستم بیاهمیت باشم به سرخی دستهام اما بالاخره... آهستهآهسته پلکها روی هم گذاشتم و زمزمه کردم.
+تو... تو همون گرگ درونی ما هستی؟.
لبخند زد؛ ندیدم... حسش کردم.
-من خود تو، در شکل گرگ هستم.
چرا؟!.
ناگهان سنگی که سالها زیر خاک مخفیش کرده بودم؛ منفجر شد و نتیجهاش شد اشکی که زبونم رو شور کرد.
+چ... چرا؟. این سالها کجا بودی؟. این سالها که... که بودم اما مامان نگاهم نمی... کرد کجا بودی؟. این سالها که مامان از ک... کنارم میگذشت و نمیدید که من با لبخند م... نتظر هستم که بعد از دیدن نقاشیم که... که اون و بابا دستهامو گرفتن... موهامو نوازش کنه و بهم آ... آفرین بگه کجا بودی که حالا دارم ل... لبخندش رو بخاطر برادری که قراره متولد ب... بشه میبینم؟. میدونم... تو بهم بگو با... با حافظهای که از سه، چهار سالگی خاطرات رو ثبت میکنه چیکار کنم؟. کجا بودی وقتی که روز به روز چشمهای بابا سیاهتر و بغلهاش سردتر میشد؟.
آشفتهحال، دوباره دستها رو به پارچههای خاکی میکشیدم اما... پاک نمیشد؛ پاک نمیشد.
و من...
و من بدون اینکه توانی برای تفکر و تحلیل داشته باشم انگشتهای خونی رو به سمت دهن بردم و بدون کنترل مکیدم.
تلخ بود؛ تلخ...
اشک میریختم و به دست خیس از بزاق نگاه میکردم؛ درست بود که پاک شده خون اما انگار که تازه شده بود.
+کجا ب... ودی؟. کجا بودی که ی... ادت رفته بود من فق... ط شش سال دارم؟.
.
..
...این ستاره پایین برای درخشش بیشتر به لمس تو نیاز داره؛ ازش دریغ نکن.
.
..
...ووت و کامنت یادت نره رفیق(◕દ◕)
YOU ARE READING
DANDELION
Fanfictionخلاصه « سوکجین اولین پسر امپراتور جئون بعد از سالها مبارزه و زندگی در میدانهای جنگ بالاخره به قصر برمیگرده تا در مراسم ازدواج برادر کوچکترش، جونگکوک با پسرعمهاشون، تهیونگ شرکت کنه؛ این بهترین اتفاق در زندگی سوکجین بود البته تا... تا قبل از ای...