PART 16

105 26 72
                                    

سئول، کره‌جنوبی، نه ژوئن دوهزار و هشت

سوکجین

نمی‌تونستم.
نمی‌تونستم وسیله‌ای جز این فلز صیقل داده‌ی فولادی انتخاب کنم.
سنگین بود و سرد.

رو به شمشیر لبخند زدم و تصویر کمی متفاوت خود رو، روی سطحش دیدم.
این ابزار جنگی می‌شد گفت تا اندازه‌ای شبیه به...

صدای مرد جوانی رو شنیدم که...

_شــاهـــزاده، شـــــــــاهــــــــــزاده.

سریع، دسته‌‌اش رو گرفته و هم‌قدم و دوشادوش شمشیری که کمی از من قدش کوتاه‌تر بود به سمت محل تمرین دویدم.

منتظر بود و این از ابروهای اخم‌آلود استاد مشخص بود.

پودرهای رنگی و براقی به اسم لبخند و شادی روی لب‌های خودم پاشیدم و رو به مرد تعظیم کردم.

+تأخیر من‍...

صدای چندین قدم، محکم و نظم.
صدای قدم‌هاش، سریع و دستپاچه.

_عالی‌جناب گستاخی منو ببخشین که متوجه حضورتون نشدم.

ع‍...
عالی‌جناب؟!.

سر بالا آوردم و دیدم.
پدر رو دیدم و با تمامی همراهانی که او رو بیشتر از من، پسرش دیده بودن.

سر بالا آوردم و پدر رو دیدم و باز هم لبخند زدم.
کسی در وجود من فریاد می‌کشید که پشیمون خواهی شد اما...
اما باز هم من لبخند زدم و با شوق غیرقابل وصفی، بعد از پرت کردن شمشیر به سمت امپراتور قدم تند کردم.

این‌بار می‌دید.
این‌بار پدر من رو، پسرش رو می‌دید .

هر گامی که برداشته می‌شد من رو بیش از پیش به حصار کشیده شده دور میدان تمرین نزدیک می‌کرد.

دست تکون داده و فریاد کشیده.

+بابــــــــا... بـــــــــــابــــــــــا.

چیزی تا رسیدن من به پدر نمونده بود؛ برای کنترل خود به ردیف‌ افقی حصار چوبی چنگ انداختم و...

و بالاخره پدر من رو دید اما...
اما من دیگه لبخند نمی‌زدم.

چشم‌های پدر شبیه شمشیر بود یا شاید هم شمشیر شبیه امپراتور، هر دو بُرنده، سرد و مرگ‌بار.

پدر من رو می‌دید اما هیچ وقت نگاه نمی‌کرد سوکجینش رو.

آب دهنم رو قورت دادم و با لجبازی، دوباره لبخند رو به لب‌ها برگردوندم.

+س‍... سلام پدر. روزت‍...

چشم‌های امپراتور خیره به شاهزاده.

نتونستم و در خودم جمع شدم... کاش می‌شد حلزون باشم؛ هر کسی اذیتم می‌کرد چند قدم به عقب برگشتم و داخل خونه‌ی خودم پناه می‌گرفتم.

نگاه پدر طوری بود انگار که من هیچی نبودم؛ من هیچی نبودم.

لیز خوردن دستم روی چوب و من دوباره به یادم افتادم که همیشه یک حصار، یک مانع، یک سیم خاردار، یک دیوار بین من و پدر همیشه بوده و روز به روز پررنگ‌تر و محکم‌تر می‌شده و من هیچ وقت نفهمیدم چرا.

پدر رفت و من با افکاری شبیه گردباد که ثانیه‌ای متوقف نمی‌شد به دستورات استاد گوش می‌دادم.

گفت شمشیر رو بردار؛ برداشتم.

من که همیشه... خب نه همیشه اما تا هر کجا که می‌تونستم به حرف امپراتور و ملکه‌ عمل می‌کردم.

گفت حالت بگیر؛ گرفتم.

من که همیشه... خب نه همیشه اما تا هر کجا که می‌تونستم شمشیر می‌زدم و کتاب می‌خوندم.

گفت حمله کن؛ حمله کردم.

پس... پس چرا؟!.

چـــــــــــرا؟.

لب‌های من بسته بود اما کسی نعره برآورد.

کسی که صورتش و چشم‌هاش خشمگین اما قلبش غمگین بود؛ حسش می‌کردم.

او، من بودم یا من، او بودم؟!.

او به چنگ و شمشیر و خون و فریاد علاقه داشت و من علاقه به بغل کردنش، شاید چون فکر می‌کردم تنها بوده.

کسی برای هشدار دادن به من داد زد؛ آشنا بود صداش اما... اما من به این فکر می‌کردم که جلوتر برم؛ گارد استاد رو پایین آورده و شمشیر رو بالا ببرم.

شمشیر رو بالا ببرم و تا دقیق‌تر بهش نشون بدم که من تو سن شش سالگی شمشیرزن بهتری نسبت به او بودم.

_ش‍... شــــــاهزاده بــــــس کنین؛ شاهـــــــــزاده سوکجـــــــین به خودتون بیــــــــــاین.

صداش رو کنار گوشم شنیدم.

-انجامش بده و تمومش کن سوکجین.

باز هم صدا، این‌بار صدای افتادن شمشیر، شمشیری که مال من نبود و...

.
..
...

این ستاره پایین برای درخشش بیشتر به لمس تو نیاز داره؛ ازش دریغ نکن.

.
..
...

ووت و کامنت یادت نره رفیق(◕દ◕)⁩

DANDELIONWhere stories live. Discover now